در یک روز آفتابی، آسمان آبی و بدون ابر، جنگلی دلانگیز و پر از زیبایی بود. در این جنگل، درختان بلند و سبز، گلهای رنگارنگ و پرندگان خوشآوا زندگی میکردند. هر روز، زیباییهای جدیدی در این جنگل کشف میشد. یک روز، خورشید آسمان را به رنگهای زرد و نارنجی رنگ کرده بود. این روز بسیار گرم بود و جمعیتی از حشرات و پرندگان در آنجا به دنبال خنکایی و غذا میگشتند....
آتشفشان و زندگی - داستانی از آتشفشان و اثرات آن بر زندگی
در یک روز آفتابی و گرم، بچههای روستا به همراه معلمشان، برای یک سفر جذاب به یک منطقه آتشفشانی میروند. آنها از این زیباییهای طبیعی تعجب میکنند و داستان جالبی از زندگی آتشفشانها و اثرات آنها را میشنوند. بچهها به نامهای آنا و محمد همراه با دوستانشان، به رهبری معلم عزیزشان، خانم لیلا، به سفر خود آغاز میکنند. آنها از دهکدهای سبز و زیبا شروع به پیمایش کردند و به سمت کوهی بلند و آتشفشانی حرکت کردند که به اسم “کوه آتشفشانی آرین” شناخته میشد....
آرزوهای پرنده - پرندهای که آرزوهای مردم را میشنود.
در دهکدهای زیبا و دورافتاده، زندگی مردمان به سادگی و آرامش پیش میرفت. اما یک رازی در این دهکده وجود داشت، رازی که همه به آن اعتقاد داشتند؛ پرندهای جادویی به نام “آرزوها” که میگفتند او میتواند آرزوهایی که در دل هر کسی نهفته است را بشنود. آرزوها یک پرنده کوچک و رنگارنگ بود با پرهای درخشان. او همیشه در آسمان پرواز میکرد و از بلندیهای بلند جادویی خود را به دهکده میرساند تا آرزوهای مردمان را به واقعیت تبدیل کند....
آزمایشگاه علم - داستانی از آزمایشهای علمی و کشفهای جدید .
در دهکدهای کوچک و زیبا، پسری به نام آرمان زندگی میکرد. آرمان پسر کنجکاو و باهوشی بود که همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیرد و کشف کند. او در خانهای با یک باغ بزرگ و پر از گلهای رنگارنگ و درختان بلند زندگی میکرد. یک روز، وقتی آرمان در حال بازی در باغ بود، چیزی عجیب دید. یک جعبه بزرگ و قدیمی زیر یکی از درختان قرار داشت. آرمان با هیجان به سمت جعبه رفت و آن را باز کرد....
آهنگ جادویی - آهنگی که میتواند معجزه کند..
در روستای کوچکی به نام «گلآهنگ»، زندگی به آرامی میگذشت. در این روستا، هر روز با صدای پرندگان و بوی گلهای خوشبو، زندگی پر از شادی و آرامش بود. مردم روستا همیشه به هم میخندیدند و در هر مناسبتی با هم جشن میگرفتند. دخترکی به نام سارا در این روستا زندگی میکرد. سارا دختری با چشمان پر از زرق و برق و قلبی پر از مهربانی بود. او به موسیقی علاقه داشت و هر روز با یک ساز موسیقی کوچک به نام فلوت که از پدربزرگش به ارث برده بود، مینواخت....
از دریا - دختری که راز دریا را کشف میکند
در شهری کوچک واقع در ساحل، زندگیای پر از راز و رمز و بیانها میگذراند. در این شهر، دختر کوچکی به نام آنا زندگی میکرد، دختری با چشمان پر از کنجکاوی و دلیلی که همیشه در جستجوی ماجراجوییهای جدید بود. آنا هر روز به ساحل میرفت و با دقت بر روی موجها و دریاچههای کوچکی که اطراف شهر بود، نظارت میکرد. او از آبی که تازه از اقیانوس میآمد، خیلی خوشش میآمد....
اسکیت بازی در پارک
یک روز آفتابی و گرم، در شهرک کوچکی به نام شادیپرست، دوستان کوچکی به نامهای ماهین، سارا، علی و نیلوفر، به پارک محله رفتند. آنها همیشه دوست داشتند در پارک بازی کنند و امروز هم با هم به خوشگذرانی میپرداختند. ماهین، پسرک شجاع و پرانرژی، با اسکیت برای اولین بار اومده بود. او بر روی اسکیتش سوار شده بود و به دوستانش نشان میداد چطور باید در پارک اسکیت کنند....
افسانه برف - داستانی از سرزمینی برفی
در یک روز زمستانی سرد و برفی، در سرزمینی دوردست به نام “وادی برفی”، یک دخترک جوان به نام لیلی زندگی میکرد. وادی برفی، همانند نامش، پر از برف و یخ بود و درختان و صخرههای پوشیده از برف و یخ زیبایی به آن میبخشیدند. لیلی، دخترکی شجاع و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت در میان درختان برفی و دنیای سفید رنگ وادی برفی بگردد. او با لباسهای گرم و پرزره و با یک کلاه و دستکشهای نرم به دور دوید و به بررسی هر نقطهای از این سرزمین سفید و زیبا میپرداخت....
افسانه جادویی - داستان یک جادوگر مهربان
روزی روزگاری، در سرزمین دوردست و جادویی به نام “لالاکان”، جادوگر مهربانی به نام “ملودی” زندگی میکرد. ملودی با دیگر جادوگران فرق داشت. او همیشه به حیوانات و انسانها کمک میکرد و از جادوی خود برای کارهای خوب استفاده میکرد. ملودی در کلبهای کوچک در میان جنگل زندگی میکرد. کلبه او پر از کتابهای جادویی، گیاهان دارویی و وسایل عجیب و غریب بود. هر روز صبح، ملودی از خواب بیدار میشد و با پرندگان و حیوانات جنگل صحبت میکرد....
افسانه خورشید - داستانی درباره خورشید و ماه.
در دنیایی که همه چیز ممکن است، زندگی میکرد خورشید و ماه. خورشید، با نور و گرمایشش، همه را شاد و پرانرژی میکرد. او روز را با درخشش خود آغاز میکرد و تا غروب همراه کودکانی که بازی میکردند، میماند. ماه هم دوست خوب خورشید بود، با نور نرم و مهربانی که در شب به زمین میتابید. یک بار، خورشید و ماه تصمیم گرفتند که به دنیایی جدید سفر کنند....