طناب بازی و مسابقه‌ی دوستانه

روزی روزگاری، در شهر کوچکی به نام شادگان، یک گروه کودکان دوستانه وجود داشتند که همیشه با هم بازی می‌کردند. این دوستان شامل میلو، سارا، آرمین و لیلا بودند. آنها همیشه با هم خلاقیت‌های جدیدی پیدا می‌کردند تا بازی کنند. یک روز زمستانی سرد، وقتی که برف درخشان شهر را فرا گرفته بود، گروه به دنبال یک بازی جدید می‌گشتند. میلو، پسرک شجاع با یک طناب بلند به اتاق بازی‌ها آمد و به همه گفت: “بیا، با طناب یک مسابقه‌ی دوستانه برگزار کنیم!” ...

عروسک جدید و ماجراهای روزانه

در یک روز آفتابی و شاد، در یک خانه‌ی کوچک و دلپذیر، یک عروسک جدید به نام “پیکو” به دنیا آمد. او یک عروسک کوچک و رنگارنگ بود که تازه به خانواده‌ای از عروسک‌های دوست داشتنی پیوسته بود. پیکو به تازگی از کارخانه‌ای اومده بود که همه‌ی عروسک‌های خانه از آنجا آمده بودند. پیکو با لبخندی پر از شادی و سرزندگی در میان خانواده‌اش قرار گرفت. او با دوستان جدیدش، جینو و لولو، هر روز به بازی و ماجراجویی می‌پرداخت. آنها با هم در خانه بازی می‌کردند، کنسرت‌هایی برگزار می‌کردند و با هم به داستان‌های جذاب گوش می‌دادند. ...

غول برفی - غولی که از برف ساخته شده است

در یک دهکده کوچک و زیبا که همیشه پر از برف و یخ بود، پسربچه‌ای به نام آراد با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. آراد عاشق زمستان بود و همیشه با دوستانش در برف بازی می‌کرد. آنها آدم‌برفی‌های بزرگی می‌ساختند و با گلوله‌های برفی به یکدیگر می‌زدند. یک روز سرد زمستانی، آراد تصمیم گرفت که یک آدم‌برفی خیلی بزرگ بسازد. او با کمک دوستانش شروع به جمع‌آوری برف کرد و یک آدم‌برفی بسیار بزرگ و زیبا ساختند. آراد با هیجان گفت: “بیایید اسم این آدم‌برفی را غول برفی بگذاریم!” ...

غول بزرگ - غولی که در جنگل زندگی می‌کند

در جنگلی دور افتاده و پر از راز و رمز، یک غول بزرگ با نام غریبا زندگی می‌کرد. غریبا، غولی بزرگ ولی با دلی نیکو، همیشه تنها بود و دوستی نداشت. او در کنار یک درخت بلند و پوشیده از برگ‌های سبز، خود را در میان پرتگاه‌های جنگل مخفی می‌کرد. همه موجودات جنگل از او می‌ترسیدند و او را غول بد می‌نامیدند، اما در واقع غریبا فقط یک غول تنها و شکسته‌نفس بود. ...

غول دریایی - غولی که در دریا زندگی می‌کند.

در کنار یک دهکده کوچک و آرام، که درست در کنار دریا قرار داشت، مردمی زندگی می‌کردند که همیشه داستان‌های زیادی از یک غول دریایی می‌گفتند. این غول دریایی به نام “نپتون” شناخته می‌شد. همه می‌گفتند که نپتون غولی مهربان و دوست‌داشتنی است، اما کسی تا به حال او را ندیده بود. یک روز تابستانی، پسر کوچکی به نام علی، که بسیار کنجکاو و شجاع بود، تصمیم گرفت که به جستجوی نپتون برود. او با کلاه و عینک آفتابی‌اش و یک کیسه کوچک پر از غذا و آب، به سمت ساحل رفت. ...

غول کوچک - غولی که برخلاف اندازه‌اش مهربان است.

در دهکده‌ای کوچک و زیبا، زندگی می‌کرد یک غول به نام تومی. او یک غول بود، اما نه آن‌چنان بزرگ. او قدش نه بلند بود و نه چاق. به اندازه‌ی دیگر غول‌ها بود، اما در دلش دوست داشت دوستان جدید پیدا کند. تومی در کنار رودخانه‌ای که از دهکده می‌گذشت، یک خانه‌ی کوچک داشت. خانه‌اش از چوب بلوط بود و با گل‌های رنگارنگی که اطرافش بودند، زیبا می‌درخشید. تومی عاشق طبیعت بود و همیشه صبح‌ها با پرندگان و موجودات کوچک دیگری از طبیعت، صحبت می‌کرد. ...

غول مهربان - غولی که به کمک مردم می‌آید

در یک روستای کوچک و زیبا به نام گلستان، مردم با خوشحالی و آرامش زندگی می‌کردند. این روستا پر از باغ‌های سرسبز و گل‌های رنگارنگ بود. اما مردم گلستان یک راز بزرگ داشتند؛ آن‌ها از غولی مهربان که در کوهستان نزدیک روستا زندگی می‌کرد، خبر داشتند. این غول مهربان به نام آرش شناخته می‌شد. آرش برخلاف سایر غول‌ها، دل بزرگی داشت و همیشه به فکر کمک به مردم بود. او بدن بزرگی داشت، اما قلبش از طلا بود. هرگاه مردم به کمک نیاز داشتند، آرش به آن‌ها یاری می‌رساند. ...

غول‌های بازیگوش - غول‌هایی که دوست دارند بازی کنند.

روزی روزگاری در سرزمینی دور، دهکده‌ای کوچک و زیبا وجود داشت که در کنار جنگلی بزرگ قرار داشت. این جنگل پر از درختان بلند و پرندگان رنگارنگ بود. اما آنچه که دهکده را از بقیه جاها متمایز می‌کرد، غول‌های بزرگ و بازیگوشی بود که در جنگل زندگی می‌کردند. این غول‌ها برخلاف غول‌های ترسناک داستان‌ها، بسیار مهربان و بازیگوش بودند و همیشه دوست داشتند با کودکان بازی کنند. یک روز صبح، آریا و دوستانش، لیلا و سامان، تصمیم گرفتند به جنگل بروند و با غول‌های بازیگوش بازی کنند. آن‌ها همیشه از بزرگترها شنیده بودند که غول‌ها خیلی مهربان هستند و با همه بچه‌ها بازی می‌کنند. بنابراین با هم به سمت جنگل حرکت کردند. ...

فرشته نگهبان - فرشته‌ای که از کودکی مراقبت می‌کند

به دورانی خیالی از زمان، در یک روستای کوچک و دورافتاده، زندگی می‌کرد یک دختربچه به نام سارا. سارا دختری خوش‌قلب و پرانرژی بود که همیشه با لبخندی روی لب‌هایش، پیراهن‌های رنگارنگ می‌پوشید. او دوست داشت در باغچه‌ی خانه‌ش با گلها بازی کند و پرندگان را صدا بزند. سارا یک روز با یک مهمان غیرمنتظره آشنا شد. او یک فرشته نگهبان بود، که از کودکی به سارا مراقبت می‌کرد. اما این فرشته خاص را هیچ کس به جز سارا نمی‌دید. او به نام “آرمینا” بود و برای حفظ امنیت و خوشبختی سارا، همیشه در کنارش بود. ...

فوتبال در حیاط مدرسه

بود یک زمانی در روستایی دوردست، که دخترکی به نام ملیسا بود. او دختر خردسالی بود که همیشه از بازی فوتبال در حیاط مدرسه‌اش لذت می‌برد. حیاط مدرسه او یک جایزه بزرگ بود که هر روز پس از درس خواندن و تمام کردن وظایف مدرسه، بازی‌های شاد و پرانرژی در آنجا آغاز می‌شد. یک روز خاص، همه دانش‌آموزان به حیاط مدرسه آمدند. آفتاب در آسمان درخشید و هوا بهاری و دلپذیری داشت. ملیسا و دوستانش تصمیم گرفتند که یک بازی فوتبال بزرگ برگزار کنند. آن‌ها تیم‌هایی را تشکیل دادند و به آرامی به حیاط مدرسه رفتند. ...