پری کوچولو - ماجراهای یک پری کوچک

در یک جنگل سرسبز و شاداب، پری کوچولویی به نام لونا زندگی می‌کرد. لونا پری‌ای بود با بال‌های درخشان و چشمانی مثل ستاره‌های شب. او همیشه لبخند بر لب داشت و دوست داشت به دیگران کمک کند و شادی ببخشد. یک روز صبح، لونا در حالی که روی یک گل بزرگ نشسته بود، صدایی از دور شنید. صدای گریه‌ی یک خرگوش کوچولو به گوشش رسید. لونا به سرعت به سمت صدا پرواز کرد و خرگوش کوچولو را پیدا کرد که در میان بوته‌های تیغ‌دار گیر افتاده بود. لونا با مهربانی به خرگوش گفت: “نگران نباش، من اینجا هستم تا بهت کمک کنم!” ...

پری‌های مهربان - پری‌هایی که به کودکان کمک می‌کنند.

به روستایی دور در دور، جایی که هنوز حکایت‌ها و داستان‌های بسیاری برای گفتن وجود دارد، یک روز زمستانی سرد، درختان برف‌پوشیده و آسمان آبی بی‌انتها، داستان پری‌های مهربان آغاز شد. در آن روستا، دختر کوچکی به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا دوست داشت باغچه‌ای از گل‌های رنگارنگ داشته باشد و همیشه با پرنده‌ها و حیوانات کوچک درباغچه‌اش بازی می‌کرد. اما یک روز زمستانی، زمین پوشیده از برف شدیدی بر سر آن‌ها آمد و همه چیز را سفید کرد. ...

پسرک و بادکنک - پسرکی که با بادکنکش به ماجراجویی می‌رود

در یک شهر کوچک و پر از خانه‌های رنگارنگ، پسربچه‌ای به نام آراد زندگی می‌کرد. آراد پسری کنجکاو و پرانرژی بود که همیشه به دنبال ماجراجویی‌های جدید بود. او عاشق بازی کردن در پارک و کشف چیزهای جدید بود. یک روز، آراد به همراه مادرش به جشنواره‌ای در شهر رفتند. جشنواره پر از رنگ‌ها، موسیقی و خوراکی‌های خوشمزه بود. در جشنواره، آراد یک بادکنک قرمز بزرگ دید که به شکل قلب بود و درخشان‌ترین بادکنکی بود که تا به حال دیده بود. آراد با هیجان به سمت بادکنک دوید و از مادرش خواست که آن را برایش بخرد. مادرش با لبخند بادکنک را خرید و به آراد داد. آراد با خوشحالی بادکنک را در دست گرفت و احساس کرد که این بادکنک خاص است. ...

پسرک و چوب جادویی - پسری که با چوب جادویی‌اش معجزه می‌کند

در روستای کوچکی که در کنار جنگل‌های پر از اسرار وجود داشت، پسرکی جوان به نام میلو زندگی می‌کرد. میلو همیشه علاقه‌ی زیادی به جنگل داشت و به تمام مخلوقات آن احترام می‌گذاشت. او با دقت و شوق بیشتری از بقیه به شکارچیان حیات وحش کمک می‌کرد و هر روز صبح زود به جنگل می‌رفت تا ببیند چه ماجراجویی‌هایی انتظارش را می‌کشید. یک روز، در حالی که میلو در جستجوی موجودات جدید بود، به یک چوب جادویی پیش‌نهاد شد. این چوب به نظر عادی می‌آمد، اما ویژگی‌های جادویی داشت که فقط میلو می‌توانست آن را بفهمد. وقتی میلو این چوب را برداشت و نزدیک‌تر بررسی کرد، درخششی ملایم از آن برخاست و یک صدای مهربان به گوشش رسید: “سلام میلو! من چوب جادویی هستم و می‌توانم به تو کمک کنم.” ...

پشه کوچک و سفر بزرگ

در دهکده‌ای کوچک و دورافتاده، زندگی پشه‌ها به شادی و آرامش پر می‌شد. هر روز، پشه‌های کوچک با بالهای شفاف و درخشانشان در اطراف گلها و درختان پرنده می‌شدند و از شیرینی‌های گل و میوه‌های خوشمزه لذت می‌بردند. یکی از این پشه‌ها به نام کیتی بود. کیتی پشه‌ای کوچک و خوش‌رو بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بود. او همیشه با دوستانش در دهکده می‌پرید و به اوج آسمان سفر می‌کرد تا زیبایی‌های دهکده را به خوبی ببیند. ...

پلانکتون و مخلوقات کوچک دریا.

در اعماق اقیانوس آبی و بی‌کران، جهانی پر از شگفتی و زیبایی وجود داشت. این جهان، خانه‌ی مخلوقات کوچک و شگفت‌انگیزی به نام پلانکتون بود. پلانکتون‌ها خیلی کوچک بودند و بیشتر مردم آن‌ها را نمی‌دیدند، اما نقش بسیار مهمی در زندگی دریا داشتند. یکی از این پلانکتون‌ها به نام پوپو بود. پوپو یک پلانکتون کوچک و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت دریا را کشف کند و با مخلوقات دیگر آشنا شود. پوپو با دوستانش، پلانکتون‌های دیگر، هر روز در آب‌های شفاف اقیانوس به شنا و بازی مشغول بودند. ...

تاب بازی در باغ

روزی روزگاری، در روستای کوچکی به نام شادابی، یک باغ بزرگ و زیبا وجود داشت که پر از گل‌های رنگارنگ و درختان میوه بود. این باغ مکانی بود که بچه‌ها با هم می‌توانستند بازی کنند و از لحظات خوشی در آنجا لذت ببرند. یک روز آفتابی، چهار دوست به نام‌های محمد، زهرا، علی و نازنین، تصمیم گرفتند که به باغ بروند و با هم تاب بازی کنند. آنها با لبخندی بر لب، به سوی باغ حرکت کردند. ...

تجربه ابرها - داستانی از ابرها و هواشناسی

در دهکده‌ای کوچک واقع در قله‌های بلند، زندگی می‌کردند. دهکده‌ای پر از خانواده‌های کوچک و حیوانات جنگلی. اما این دهکده به خاطر چیزی بسیار ویژه بود، ابرها. هر روز، ابرها به شکل‌های مختلفی در آسمان ظاهر می‌شدند. بعضی از آن‌ها مانند گربه، گرگ یا حتی خرس شکل می‌گرفتند. ابرها همیشه از رنگ‌های زنده و شاد بودند. اما در هر زمانی که باد به آن‌ها می‌وزید، آن‌ها شکل خود را عوض می‌کردند. ...

تغییرات فصلی .

در جنگل سبز و پرشور، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند که هر کدام در هر فصل از سال، ماجراهای خاص خودشان را داشتند. این جنگل پر از درختان بلند، رودخانه‌های زلال و گل‌های رنگارنگ بود. هر فصل که می‌گذشت، جنگل تغییر می‌کرد و حیوانات هم با آن تغییرات هماهنگ می‌شدند. یک روز بهاری، وقتی که همه چیز در جنگل بیدار شده بود، خرگوش کوچکی به نام لی‌لی از لانه‌اش بیرون آمد. او با خوشحالی از دیدن گل‌های تازه و بوی خوش بهار، به این طرف و آن طرف می‌دوید. لی‌لی به دوستانش گفت: “بهار آمده! گل‌ها باز شده‌اند و همه چیز بیدار شده است. بیایید با هم بازی کنیم!” ...

تلویزیون جادویی و برنامه‌ی مخصوص

روزی روزگاری، در شهر کوچکی به نام پرنده‌پرستار، زندگی می‌کردند. در این شهر کوچک، همه مردم به پرنده‌ها می‌پرداختند و آنها را دوست داشتند. اما در این شهر کودکی به نام لیلا زندگی می‌کرد که به جادویی‌ترین تلویزیون دنیا دست پیدا کرد. تلویزیون لیلا یک تلویزیون خیلی ویژه بود. هر چیزی که لیلا از آن درخواست می‌کرد، تبدیل به واقعیت می‌شد. اگر لیلا می‌خواست به فضا بروند، تنها کافی بود دکمه‌ی “فضاگرد” را فشار دهد و همه با هم برای یک سفر فضایی عالی آماده می‌شدند. اگر می‌خواست دایناسورها را ببیند، با یک فشار دکمه “زمانگرد” به زمان دایناسورها می‌رفتند. ...