rainbowcastle

در دنیایی دوردست و زیبا، قلعه‌ای وجود داشت به نام “قلعه رنگین‌کمان”. این قلعه، با برج‌هایی بلند و دیوارهایی ضخیم، از رویاها و افکار جادویی ساخته شده بود. اما آنچه که این قلعه را بی‌نظیر می‌کرد، رنگ‌های رنگین‌کمانی بود که بر تمامی بناهای آن پخش شده بودند.

در قلعه رنگین‌کمان، زندگی به شیوه‌ای جادویی جریان داشت. هر روز، پرنسس آنجا به همراه پرنس کوچولو و دوستانشان، بازی‌هایی شاد و پر از هیجان انجام می‌دادند. آنها با رنگ‌های جادویی قلعه، طعمه‌ی خنده و شادی را برای همه زائرانشان فراهم می‌کردند.

یک روز، پرنسس کوچک قلعه رنگین‌کمان را به تنهایی کشف کرد. او با لباس‌های رنگین که همیشه می‌پوشید، پرنسس از طریق معابر پیچ‌پیچی و زیبا به سمت بالای برج اصلی پیش رفت. وقتی به بالای برج رسید، دید منظره‌ای جادویی از دنیای رنگین‌کمانی پیش از خود داشت.

از بالای برج، پرنسس می‌توانست تمامی قلعه و حتی دورافتاده‌ترین مناطق آن را ببیند. او مشاهده کرد که هر بنا و هر باغچه از رنگ‌های مختلفی مثل قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی و بنفش پوشیده شده بودند. این رنگ‌ها باعث می‌شدند که هر کسی که به قلعه می‌آمد، از آنجا به شدت مبهوت شود و خود را در دنیایی جدید و جادویی بیابد.

پرنسس به تنهایی با آن رنگ‌های زیبا بازی کرد و خودش را در آنها پنهان کرد. او همیشه می‌دانست که اگر گمشده شود، راه بازگشت به خانه اش را پیدا می‌کند. برج اصلی قلعه، نگهبان رنگین‌کمان بود و همیشه از آنجا به دوره‌ی تمامی دنیایش نظارت می‌کرد.

با گذشت زمان، پرنسس و دوستانش به شادی خود ادامه دادند و همیشه از رنگ‌های قلعه رنگین‌کمان برای ایجاد خاطرات شاد و پر از هیجان استفاده می‌کردند. این رنگ‌ها، زندگی در قلعه را به یک ماجرای پر از جادو و شگفتی تبدیل کرده بودند که همیشه در دلهای کوچک‌ترین و باشکوه‌ترین مهمانان آنجا به یاد می‌ماند.

پایان