روزی در قطب شمال، جایی که یخ و برف همیشه پوشیدهی زمین بود، یک خانوادهی پرندگان کوچک زندگی میکردند. این خانواده از پدرمادر پرندگان و دو فرزندشان به نامهای لیو و لینا تشکیل شده بود. لیو و لینا خواهر و برادری باهم بودند و همیشه با هم دوست داشتند بازی کنند.
یک روز، وقتی که آفتاب کوچک و پرندهها را گرم میکرد، لیو و لینا تصمیم گرفتند که به کاوش در قطب شمال بروند و مکانهای جدیدی کشف کنند. آنها با کاور کردن خود به لباسهای گرم و با بردن اسباببازیهایشان، برای سفر آماده شدند.
اولین ماجراجویی آنها، کشف یک غار برفی بود. غاری که پر از پنگوئنها و خرسهای قطبی بود. لیو و لینا با لطافت و دوستی با این حیوانات زیبا، اسباببازیهایشان را با آنها به اشتراک گذاشتند و با هم بازی کردند.
سپس، آنها به دنبال یک رودخانه یخی شدند که آبشاری زیبا از روی آن میریخت. لیو و لینا در کنار رودخانه، تلههای برفی بساختند و با آنها به اسباببازیهایشان میپرداختند. آنها در زیر برفهای لرزان و زمستانی به خاطرات خوشی فرو رفتند.
وقتی خورشید به آسمان نیمه شبی درخشید، لیو و لینا به خانه برگشتند. آنها دستههای خود را گرم کرده و خاطرات زیبایی از ماجراجوییهای خود به والدینشان گفتند. والدین آنها به شگفتی این دو پسربچه نگاه کردند و گفتند: “شما دو تا ماجراجوی واقعی هستید!”
در این داستان، لیو و لینا نشان دادند که تخیل و دوستی میتواند هر مکانی را به یک ماجراجویی جذاب تبدیل کند، حتی در جایی که به نظر میرسد هیچ ماجرایی وجود ندارد، مانند قطب شمال.
پایان