در دهکدهای کوچک، آرام و دلنشین، زندگی میکردند. کودکانی پر از انرژی و خلاقیت که هر روز بازیهای جدیدی را کشف میکردند و همیشه در جستجوی ماجراهای جدید بودند. اما زمانی که شب میشد و مهتاب بر آسمان پرقدرت میدرخشید، داستانهای جادویی و شگفتانگیزی به گوش آنها میرسید.
یک شب، وقتی که نور مهتاب به همه گوشه و کنار دهکده رسیده بود، کودکان دور هم جمع شدند تا داستانهایی از دنیاهای دور و زیبا را به هم روایت کنند. ناگهان، لیلا، دختری با چشمان سبز و لبخندی گرم، پیشنهاد داد که امشب داستانی از “قصههای مهتاب” بخواند.
لیلا شروع کرد: “در دهکدهی خیالی شتابان و پر از شادی، زندگی میکردند. هر شب، وقتی که مهتاب به روی آسمان میآمد، جادوهایی عجیب و غریب در اطرافشان رخ میداد. یک شب خاص، در دهکدهی آنها، یک درخت بزرگ و پر از چراغهای رنگارنگ و پرنور بود. این درخت به نام ‘درخت مهتاب’ معروف بود و مهتاب به وسیلهی آن به شهر نور میداد.”
لیلا ادامه داد: “در این دهکده، یک پسرک به نام میلو زندگی میکرد. او همیشه به دنبال ماجراهای جدید و معجزههایی بود که در آغوش شب و مهتاب منتظر او بود. یک شب، وقتی که ماه تمام شهر را به رنگهای مختلف روشن میکرد، میلو به دنبال درخت مهتاب رفت.”
کودکان با خیال پرسشگر و چشمان خیره به داستان گوش میدادند. لیلا با همه احوالات داستان را ادامه داد: “میلو به دنبال راهی برای فهمیدن اسرار درخت مهتاب بود. او شروع به گشت و گذار در اطراف درخت کرد تا پیدا کند چطور میتواند از نور مهتاب استفاده کند.”
با همه این تلاشها، میلو بالاخره راز درخت مهتاب را کشف کرد. او فهمید که اگر نور مهتاب را با یک عصای جادویی که از چوب درخت مهتاب ساخته شده بود، جمع کند، میتواند از آن برای روشن کردن راه خود و دیگران استفاده کند.
در ادامه، میلو به همراه دوستانش شروع به سفری جادویی و پر از ماجراجویی کردند، همیشه با نور و رنگ مهتاب که از درخت مهتاب میآمد.
داستان تمام شد و کودکان خندان و پرانرژی به هم رفتند. آنها حالا به تصویرهایی از قصههای جادویی که در مهتاب روایت شده بودند، فکر میکردند و امیدوار بودند که روزی مثل میلو، خودشان نیز بتوانند در دنیای مهتاب ماجراجویی کنند.
پایان