در نزدیکی یک دهکدهی کوچک و آرام، در جایی که کوهها و دریا به هم میرسیدند، یک کودک به نام آرش زندگی میکرد. آرش هر روز با خوشحالی از خواب بیدار میشد و به سمت دریا میرفت. او عاشق دریا بود و احساس میکرد که دریا با او حرف میزند.
یک روز صبح، وقتی که آرش به ساحل رفت، دید که دریا خیلی آرام است. موجها به آرامی به ساحل میآمدند و به نظر میرسید که دریا میخواهد با آرش صحبت کند. آرش به نزدیکترین صخره رفت و نشست. او با صدای بلند گفت: “سلام دریا! امروز چطوری؟”
دریا با صدای آرامی پاسخ داد: “سلام آرش! من خوبم، تو چطوری؟”
آرش با هیجان جواب داد: “من خیلی خوبم! امروز دوست دارم که با تو بازی کنم.”
دریا با خنده گفت: “باشه، بیا با هم بازی کنیم. تو میتوانی قایقهای کوچکی بسازی و من موجهای کوچکی برای آنها میفرستم تا بتوانند روی آب حرکت کنند.”
آرش با خوشحالی به ساحل رفت و با استفاده از چوبها و برگها، قایقهای کوچکی ساخت. او قایقها را روی آب گذاشت و دید که موجهای آرام دریا آنها را به حرکت در میآورند. آرش از بازی کردن با قایقهایش بسیار خوشحال بود و احساس میکرد که دریا بهترین دوست اوست.
چند روز بعد، آرش یک بطری خالی پیدا کرد. او تصمیم گرفت که یک نامه به دریا بنویسد. او در نامهاش نوشت: “دریای عزیزم، از تو ممنونم که با من بازی میکنی و دوست خوبی برایم هستی. من همیشه دوست دارم که به کنار تو بیایم و با تو صحبت کنم. دوستدار تو، آرش.”
آرش نامه را در بطری گذاشت و بطری را به آب انداخت. او با هیجان نگاه میکرد که بطری چگونه به آرامی روی آب حرکت میکند و به دوردستها میرود.
روز بعد، وقتی که آرش به ساحل رفت، دید که یک صدف بزرگ در کنار آب است. او صدف را برداشت و داخل آن یک نامه پیدا کرد. نامه از دریا بود و در آن نوشته شده بود: “آرش عزیز، من هم از دوستی با تو بسیار خوشحالم. همیشه منتظرم که تو به کنار من بیایی و با هم بازی کنیم. دوستدار تو، دریا.”
آرش از خواندن نامه بسیار خوشحال شد. او صدف را در جیبش گذاشت و با خنده به دریا نگاه کرد. او میدانست که دریا همیشه دوست اوست و هر وقت که به ساحل میآید، دریا منتظر اوست تا با هم بازی کنند و لحظات خوشی را سپری کنند.
از آن روز به بعد، آرش و دریا هر روز با هم وقت میگذراندند. آنها با هم بازی میکردند، صحبت میکردند و از دوستیشان لذت میبردند. آرش هر روز با خوشحالی به کنار دریا میرفت و میدانست که دریا بهترین دوست اوست.
و اینگونه، آرش و دریا دوستیای داشتند که همیشه در قلب آرش باقی ماند. او هر وقت که به دریا نگاه میکرد، لبخندی بر لبانش میآمد و به یاد دوستیاش با دریا میافتاد. دوستیای که به او نشان داد که حتی دریا هم میتواند بهترین دوست یک کودک باشد.
پایان.