در کنار یک دهکده کوچک و آرام، که درست در کنار دریا قرار داشت، مردمی زندگی میکردند که همیشه داستانهای زیادی از یک غول دریایی میگفتند. این غول دریایی به نام “نپتون” شناخته میشد. همه میگفتند که نپتون غولی مهربان و دوستداشتنی است، اما کسی تا به حال او را ندیده بود.
یک روز تابستانی، پسر کوچکی به نام علی، که بسیار کنجکاو و شجاع بود، تصمیم گرفت که به جستجوی نپتون برود. او با کلاه و عینک آفتابیاش و یک کیسه کوچک پر از غذا و آب، به سمت ساحل رفت.
علی به ساحل رسید و با دقت به اطراف نگاه کرد. او شروع به صدا زدن کرد: “نپتون! نپتون! کجایی؟ من علی هستم و میخواهم با تو دوست شوم!”
علی برای مدتی به صدا زدن ادامه داد، اما جوابی نشنید. او تصمیم گرفت که کمی استراحت کند و در همین حین، شروع به ساختن یک قلعه شنی کرد. او با شنهای نرم و طلایی ساحل، یک قلعه بزرگ و زیبا ساخت.
همینطور که علی مشغول بازی بود، ناگهان موج بزرگی به ساحل آمد و قلعه شنی او را خراب کرد. علی با تعجب به آب نگاه کرد و دید که یک موجود بزرگ و آبی رنگ از آب بیرون آمده است. او نپتون، غول دریایی، را دید که با لبخندی مهربان به او نگاه میکرد.
نپتون با صدایی آرام و مهربان گفت: “سلام علی! من نپتون هستم. شنیدم که به دنبال من میگردی.”
علی با هیجان پاسخ داد: “سلام نپتون! بله، من خیلی دوست دارم با تو آشنا شوم و با هم دوست شویم.”
نپتون خندید و گفت: “من هم خوشحال میشوم که با تو دوست شوم، علی. بیا با هم بازی کنیم.”
نپتون و علی شروع به بازی کردند. آنها با هم قلعههای شنی بزرگتری ساختند و نپتون با دستهای بزرگش به علی کمک کرد تا قلعههایش را به شکلهای شگفتانگیز بسازد. سپس نپتون به علی نشان داد که چگونه با موجها بازی کند و از آب دریا لذت ببرد.
بعد از مدتی بازی، علی و نپتون تصمیم گرفتند که کمی استراحت کنند. نپتون داستانهای زیادی از زندگی در دریا برای علی تعریف کرد. او گفت که چگونه با ماهیها و موجودات دریایی دیگر دوست است و همیشه تلاش میکند که از دریا و ساکنانش مراقبت کند.
علی با گوش دادن به داستانهای نپتون، احساس کرد که او یک دوست فوقالعاده پیدا کرده است. او گفت: “نپتون، من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم. میخواهم هر روز به ساحل بیایم و با تو بازی کنم.”
نپتون با لبخند گفت: “من هم از دوستی با تو خیلی خوشحالم، علی. هر وقت که به ساحل بیایی، من اینجا هستم تا با تو بازی کنم و از دوستیمان لذت ببریم.”
از آن روز به بعد، علی هر روز به ساحل میرفت و با نپتون بازی میکرد. آنها با هم قلعههای شنی میساختند، با موجها بازی میکردند و داستانهای شگفتانگیز از دریا و موجودات دریایی را با هم به اشتراک میگذاشتند.
دوستی علی و نپتون به همه در دهکده نشان داد که حتی یک غول دریایی هم میتواند دوست خوبی باشد و همیشه با مهربانی و دوستی میتوان بهترین لحظات را تجربه کرد. علی هر روز با لبخندی بزرگ به خانه برمیگشت و داستانهای شگفتانگیز خود را برای خانوادهاش تعریف میکرد. و اینگونه، علی و نپتون دوستیای داشتند که همیشه در قلب علی باقی ماند.
پایان.