روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و زیبا، یک پسر کوچک به نام پارسا زندگی میکرد. پارسا عاشق پاییز بود. هر سال با شروع پاییز، وقتی که برگهای درختان به رنگهای طلایی، نارنجی و قرمز درمیآمدند، پارسا از شادی در پوست خود نمیگنجید. او عاشق این بود که با برگهای خشک شده بازی کند و در هوای خنک پاییزی قدم بزند.
یک روز صبح پاییزی، پارسا تصمیم گرفت که به جنگل نزدیک دهکده برود تا ببیند پاییز چه چیزهای جدیدی برای او آماده کرده است. او با کلاه گرم و یک شال گردن رنگارنگ، از خانه بیرون زد و به سمت جنگل راه افتاد.
وقتی پارسا به جنگل رسید، با دیدن رنگهای زیبای برگها و شنیدن صدای خشخش آنها زیر پایش، بسیار خوشحال شد. او شروع به جمع کردن برگهای زیبا کرد تا با آنها یک دسته بزرگ بسازد. همینطور که مشغول جمع کردن برگها بود، ناگهان صدای خشخشی از پشت یک درخت بزرگ شنید. پارسا با دقت نگاه کرد و دید که یک سنجاب کوچک با چشمان براق به او نگاه میکند.
پارسا با لبخند گفت: “سلام سنجاب کوچولو! تو هم داری از پاییز لذت میبری؟”
سنجاب با تکان دادن سرش پاسخ داد: “سلام پارسا! بله، پاییز فصل مورد علاقه من هم هست. من همیشه در این فصل مشغول جمع کردن فندقها برای زمستان هستم.”
پارسا با تعجب گفت: “چقدر جالب! میتوانم به تو کمک کنم؟”
سنجاب با خوشحالی گفت: “البته، ممنون پارسا! اگر تو به من کمک کنی، من هم یک قصه پاییزی برایت تعریف میکنم.”
پارسا و سنجاب شروع به جمع کردن فندقها کردند. آنها با هم فندقهای زیادی جمع کردند و آنها را در یک سوراخ کوچک کنار درخت پنهان کردند. وقتی که کارشان تمام شد، سنجاب با صدای ملایمی گفت: “حالا وقت قصه است!”
سنجاب شروع به تعریف قصهای کرد: “روزی روزگاری، یک برگ کوچک و سبز در بالای یک درخت بلند زندگی میکرد. او همیشه آرزو داشت که به پایین بیاید و با دیگر برگها بازی کند. یک روز، باد پاییزی وزیدن گرفت و برگ کوچک به آرامی از درخت جدا شد و به زمین افتاد. او با برگهای دیگر بازی کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد. آنها با هم خندیدند و بازی کردند و از پاییز زیبا لذت بردند.”
پارسا با شوق گوش میداد و از قصه سنجاب لذت میبرد. وقتی که قصه تمام شد، پارسا گفت: “خیلی قصه زیبایی بود، سنجاب! من همیشه دوست داشتم که با برگها بازی کنم و حالا میدانم که آنها هم از بازی کردن لذت میبرند.”
سنجاب با لبخند گفت: “بله، پارسا! پاییز فصلی است که همه چیز در آن زیبا و جادویی است. امیدوارم که همیشه از این فصل لذت ببری.”
پارسا و سنجاب تصمیم گرفتند که هر روز با هم در جنگل بازی کنند و از پاییز زیبا لذت ببرند. آنها با هم قصههای بیشتری از پاییز تعریف میکردند و هر روز چیزهای جدیدی یاد میگرفتند. پارسا فهمید که پاییز فقط فصل رنگها نیست، بلکه فصلی است که در آن میتوان دوستیهای جدیدی پیدا کرد و از زیباییهای طبیعت لذت برد.
از آن روز به بعد، هر بار که پاییز میآمد، پارسا با شوق به جنگل میرفت و با سنجاب کوچولو وقت میگذراند. آنها با هم برگهای زیبای پاییزی را جمع میکردند، قصههای جادویی تعریف میکردند و از هر لحظهای که در این فصل زیبا سپری میکردند، لذت میبردند.
و اینگونه، پارسا و سنجاب کوچولو هر سال با شروع پاییز منتظر بودند تا دوباره با هم وقت بگذرانند و دوستیشان را جشن بگیرند. پاییز برای آنها همیشه پر از خاطرات زیبا و قصههای جادویی بود.
پایان.