روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و زیبا، دختربچهای به نام نازنین زندگی میکرد. نازنین دختری مهربان و کنجکاو بود که عاشق طبیعت و حیوانات بود. او هر روز بعدازظهر به جنگل نزدیک دهکده میرفت تا با گلها و درختان صحبت کند و به آواز پرندگان گوش دهد.
یک روز، نازنین در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان صدایی عجیب شنید. او با دقت گوش داد و دید که یک گوزن کوچک و زیبا در میان بوتهها گیر کرده است. نازنین با عجله به سمت گوزن رفت و گفت: “نگران نباش، کوچولو! من اینجا هستم تا به تو کمک کنم.”
گوزن با چشمان بزرگ و پر از ترس به نازنین نگاه کرد. نازنین با دقت و مهربانی بوتهها را از پای گوزن جدا کرد و گوزن توانست آزاد شود. او با خوشحالی به نازنین نگاه کرد و گفت: “ممنونم! من گوزن کوچک هستم. تو خیلی مهربانی که به من کمک کردی.”
نازنین با تعجب گفت: “وای! تو میتوانی صحبت کنی؟ این شگفتانگیز است!”
گوزن کوچک لبخند زد و گفت: “بله، من میتوانم صحبت کنم. این جنگل پر از جادو است و حیوانات میتوانند با انسانها صحبت کنند. دوست داری با هم دوست باشیم؟”
نازنین با خوشحالی پاسخ داد: “بله، خیلی دوست دارم! من همیشه دوست داشتم یک دوست حیوان داشته باشم. ما میتوانیم هر روز با هم بازی کنیم و ماجراجوییهای جدید را کشف کنیم.”
از آن روز به بعد، نازنین و گوزن کوچک بهترین دوستان هم شدند. آنها هر روز با هم در جنگل میدویدند و بازی میکردند. گوزن کوچک نازنین را به مکانهای مخفی جنگل میبرد و نازنین هم برای گوزن داستانهای زیبا تعریف میکرد.
یک روز، در حالی که نازنین و گوزن کوچک در حال بازی بودند، ناگهان صدای غرشی از دور شنیده شد. نازنین با نگرانی گفت: “این صدای چیست؟ به نظر میرسد که مشکلی پیش آمده است.”
گوزن کوچک گفت: “بیا برویم ببینیم. شاید کسی نیاز به کمک داشته باشد.”
آنها به سمت صدا رفتند و دیدند که یک درخت بزرگ در اثر باد شدید افتاده و راه رودخانه را بسته است. آب رودخانه به سرعت در حال بالا آمدن بود و ممکن بود به دهکده آسیب برساند.
نازنین با نگرانی گفت: “ما باید کاری کنیم! اگر این آب به دهکده برسد، همه خانهها خراب میشوند.”
گوزن کوچک گفت: “من یک فکر دارم. بیا برویم پیش پری جنگل. او میتواند با جادو درخت را جا به جا کند.”
نازنین و گوزن کوچک به سمت خانه پری جنگل دویدند. پری جنگل، زنی مهربان با بالهای رنگارنگ بود که همیشه آماده کمک به دیگران بود. نازنین با نفسنفس گفت: “پری جنگل، لطفاً کمک کن! یک درخت افتاده و راه رودخانه را بسته است.”
پری جنگل با لبخند گفت: “نگران نباشید. من همین حالا میآیم.”
پری جنگل با جادوهای خود درخت بزرگ را از راه رودخانه برداشت و آب دوباره به مسیر خود بازگشت. نازنین و گوزن کوچک با خوشحالی تشکر کردند و به دهکده بازگشتند.
از آن روز به بعد، نازنین و گوزن کوچک هر روز به دیدار پری جنگل میرفتند و از او چیزهای جدید و جادویی یاد میگرفتند. آنها یاد گرفتند که چگونه با طبیعت دوست باشند و همیشه به دیگران کمک کنند.
نازنین با لبخند گفت: “من خیلی خوشحالم که یک دوست مثل تو دارم، گوزن کوچک. تو به من نشان دادی که دوستی و کمک به دیگران چقدر مهم است.”
گوزن کوچک هم لبخند زد و گفت: “و من هم از دوستی با تو خیلی خوشحالم، نازنین. با هم میتوانیم هر مشکلی را حل کنیم و همیشه در کنار هم باشیم.”
و اینگونه بود که نازنین و گوزن کوچک، بهترین دوستان جنگل، همیشه در کنار هم ماجراجوییهای جدید را تجربه میکردند و با کمک به دیگران، دنیای خود را زیباتر میساختند.
پایان.