naughtyogres

روزی روزگاری در سرزمینی دور، دهکده‌ای کوچک و زیبا وجود داشت که در کنار جنگلی بزرگ قرار داشت. این جنگل پر از درختان بلند و پرندگان رنگارنگ بود. اما آنچه که دهکده را از بقیه جاها متمایز می‌کرد، غول‌های بزرگ و بازیگوشی بود که در جنگل زندگی می‌کردند. این غول‌ها برخلاف غول‌های ترسناک داستان‌ها، بسیار مهربان و بازیگوش بودند و همیشه دوست داشتند با کودکان بازی کنند.

یک روز صبح، آریا و دوستانش، لیلا و سامان، تصمیم گرفتند به جنگل بروند و با غول‌های بازیگوش بازی کنند. آن‌ها همیشه از بزرگترها شنیده بودند که غول‌ها خیلی مهربان هستند و با همه بچه‌ها بازی می‌کنند. بنابراین با هم به سمت جنگل حرکت کردند.

وقتی به جنگل رسیدند، صدای خنده و بازی از دور به گوششان رسید. صدای غول‌ها بود که در حال بازی بودند. آریا با هیجان گفت: “بیایید برویم و با آن‌ها بازی کنیم!” دوستانش با او موافقت کردند و به سمت صداها دویدند.

آن‌ها به زودی به یک میدان بزرگ و سبز رسیدند که در آن غول‌های بازیگوش در حال بازی بودند. غول‌ها آن‌قدر بزرگ بودند که وقتی بلند می‌خندیدند، صدایشان تمام جنگل را پر می‌کرد. یکی از غول‌ها که نامش گورگور بود، به بچه‌ها نزدیک شد و با صدای مهربانی گفت: “سلام بچه‌ها! خوش آمدید به جنگل ما. آیا دوست دارید با ما بازی کنید؟”

لیلا با هیجان گفت: “بله، خیلی دوست داریم!” سامان هم گفت: “ما شنیده‌ایم که شما خیلی مهربان هستید و بازی‌های جالبی دارید.”

گورگور با خنده گفت: “بله، ما عاشق بازی هستیم. بیایید با هم بازی کنیم. ما یک بازی خیلی جالب به نام ‘پنهان شدن و پیدا کردن’ داریم. آیا می‌خواهید این بازی را انجام دهیم؟”

بچه‌ها با خوشحالی موافقت کردند و بازی شروع شد. غول‌ها با دست‌های بزرگشان به راحتی می‌توانستند پشت درختان بزرگ پنهان شوند. بچه‌ها باید آن‌ها را پیدا می‌کردند. این بازی خیلی هیجان‌انگیز بود و همه با هم کلی خندیدند و لذت بردند.

بعد از بازی پنهان شدن و پیدا کردن، نوبت به بازی ‘پرش بلند’ رسید. غول‌ها با پرش‌های بلندشان می‌توانستند تا بالای درختان بپرند. بچه‌ها هم سعی می‌کردند با کمک غول‌ها تا حد امکان بلند بپرند. گورگور با مهربانی گفت: “بیایید، من شما را بلند می‌کنم تا بتوانید بالاتر بپرید.”

آریا و دوستانش با کمک گورگور توانستند تا ارتفاع زیادی بپرند و این تجربه برایشان خیلی هیجان‌انگیز بود. بعد از بازی‌های پرش بلند، نوبت به بازی ‘ساختن قلعه‌های شنی’ رسید. غول‌ها با دست‌های بزرگشان قلعه‌های شنی بزرگ و زیبایی ساختند و بچه‌ها هم به آن‌ها کمک کردند.

سامان با لبخند گفت: “این بهترین روز زندگی من است. من خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدیم.”

لیلا هم با هیجان گفت: “ما همیشه به اینجا می‌آییم تا با شما بازی کنیم. شما بهترین دوستان جدید ما هستید.”

غول‌ها هم از این دوستی جدید خیلی خوشحال بودند. گورگور گفت: “ما هم خیلی خوشحالیم که شما را داریم. همیشه به اینجا بیایید و با ما بازی کنید.”

وقتی خورشید کم کم غروب کرد، بچه‌ها باید به دهکده برمی‌گشتند. غول‌ها آن‌ها را تا مرز جنگل همراهی کردند و با لبخند گفتند: “منتظر شما هستیم. هر وقت خواستید، دوباره بیایید.”

آریا، لیلا و سامان با دل‌هایی پر از شادی و خاطراتی زیبا به دهکده برگشتند و ماجراهایشان را برای خانواده‌هایشان تعریف کردند. از آن روز به بعد، بچه‌ها همیشه به جنگل می‌رفتند و با غول‌های بازیگوش بازی می‌کردند و این دوستی زیبا و مهربانانه بین آن‌ها ادامه پیدا کرد.

در سرزمین دور، دهکده‌ای که در کنار جنگل بود، همیشه پر از صدای خنده و شادی بچه‌ها و غول‌های بازیگوش بود و همه در کنار هم با شادی زندگی می‌کردند.

پایان.