روزی روزگاری در سرزمینی دور، قلعهای وجود داشت که به نام قلعه بلورین شناخته میشد. این قلعه بزرگ و زیبا از بلورهای شفاف و درخشان ساخته شده بود و وقتی نور خورشید به آن میتابید، مثل جواهری درخشان میدرخشید. در این قلعه، شاهزادهای کوچک و مهربان به نام لونا زندگی میکرد.
لونا عاشق قلعه بلورین و باغهای زیبای اطراف آن بود. او هر روز صبح با پرندههای رنگارنگ و پروانههای زیبا در باغ قلعه بازی میکرد. یک روز صبح، وقتی لونا در حال بازی بود، صدای گریهای از دور شنید. او به سمت صدا رفت و دید که یک خرگوش کوچک و ناراحت زیر یک بوته نشسته است.
لونا با مهربانی پرسید: “چه شده خرگوش کوچولو؟ چرا گریه میکنی؟”
خرگوش با گریه گفت: “من گم شدهام و نمیدانم چگونه به خانهام برگردم.”
لونا با لبخند گفت: “نترس، من به تو کمک میکنم. بیا با هم به قلعه برگردیم و از پادشاه و ملکه کمک بگیریم.”
خرگوش با خوشحالی به دنبال لونا به سمت قلعه بلورین رفت. وقتی به قلعه رسیدند، لونا داستان خرگوش را برای پادشاه و ملکه تعریف کرد. پادشاه با مهربانی گفت: “نگران نباش، ما به خرگوش کوچولو کمک میکنیم تا به خانهاش برگردد.”
ملکه هم گفت: “اما قبل از آن، بیا از خرگوش پذیرایی کنیم. او حتماً گرسنه و خسته است.”
خرگوش با خوشحالی از مهماننوازی پادشاه و ملکه تشکر کرد و با لونا به سالن بزرگ قلعه رفتند. سالن پر از نور و رنگهای زیبا بود که از بلورهای قلعه میتابید. آنها با هم نشستند و از غذاهای خوشمزهای که خدمتکاران آورده بودند، لذت بردند.
بعد از غذا، لونا و خرگوش تصمیم گرفتند به باغ قلعه بروند و بیشتر با هم بازی کنند. آنها در باغ بازی کردند، از گلها بوییدند و با پروانهها رقصیدند. خرگوش گفت: “این قلعه و باغش خیلی زیباست. من هرگز چنین جایی ندیده بودم.”
لونا با لبخند گفت: “من هم خیلی خوشحالم که تو اینجا هستی. حالا بیا برویم و از پادشاه و ملکه بخواهیم که تو را به خانهات برگردانند.”
آنها دوباره به قلعه برگشتند و پادشاه و ملکه به خدمتکاران دستور دادند که خرگوش را به خانهاش برسانند. لونا گفت: “من هم میخواهم با خرگوش به خانهاش بروم و با او خداحافظی کنم.”
پادشاه و ملکه با خوشحالی موافقت کردند و لونا و خرگوش با همراهی خدمتکاران به سمت خانه خرگوش به راه افتادند. آنها از جنگلهای زیبای اطراف قلعه گذشتند و بالاخره به خانه خرگوش رسیدند.
خرگوش با خوشحالی گفت: “این خانه من است. خیلی ممنونم که به من کمک کردید.”
لونا با مهربانی گفت: “خوشحالم که توانستیم به تو کمک کنیم. هر وقت خواستی، میتوانی به قلعه بلورین بیایی و با من بازی کنی.”
خرگوش با لبخند گفت: “حتماً میآیم. تو بهترین دوست من هستی.”
لونا و خرگوش با هم خداحافظی کردند و لونا با خدمتکاران به قلعه برگشت. او خیلی خوشحال بود که توانسته بود به خرگوش کمک کند و یک دوست جدید پیدا کند.
از آن روز به بعد، خرگوش گاهی به قلعه بلورین میآمد و با لونا بازی میکرد. آنها در باغهای زیبا میدویدند، از گلها لذت میبردند و با پروانهها رقصیدند. قلعه بلورین با دوستیهای جدید و ماجراهای شاد پر از زندگی و خوشحالی بود.
لونا فهمید که کمک به دیگران و دوستی با آنها، بهترین هدیهای است که میتواند دریافت کند. او هر روز با لبخند به باغ میرفت و منتظر دوستان جدید بود که با آنها ماجراهای تازهای را تجربه کند. و قلعه بلورین همچنان با درخشش و زیباییاش، محل شادی و دوستی باقی ماند.
پایان.