روزی روزگاری در یک روستای کوچک و پر از رنگ و زندگی، گروهی از کودکان بودند که هر روز با هم بازی میکردند و دوستان خوبی برای هم بودند. یکی از این بچهها، دختری کوچک به نام نیلوفر بود که همیشه دوست داشت قصههای جدید و آموزنده بشنود.
یک روز صبح، نیلوفر تصمیم گرفت به خانه مادربزرگ مهربانش برود تا از او بخواهد چند قصه برایش تعریف کند. مادربزرگ که همیشه لبخندی گرم بر لب داشت، نیلوفر را با آغوش باز پذیرفت و او را روی زانویش نشاند. مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، امروز میخواهم سه قصه کوتاه و آموزنده برایت بگویم. آمادهای؟”
نیلوفر با هیجان گفت: “بله مادربزرگ، خیلی دوست دارم قصه بشنوم!”
مادربزرگ شروع به تعریف قصهها کرد.
قصه اول: خرگوش زیرک و روباه مکار
روزی روزگاری، در جنگلی سرسبز، خرگوشی باهوش به نام رابی زندگی میکرد. رابی همیشه راهحلهای جالبی برای مشکلاتش پیدا میکرد. یک روز، روباهی مکار به نام رکس تصمیم گرفت رابی را فریب دهد تا او را شکار کند.
رکس به رابی گفت: “سلام رابی! میخواهی به یک مهمانی بزرگ بیایی؟ در آنجا غذاهای خوشمزه زیادی هست.”
رابی که میدانست رکس همیشه نقشههای بدی در سر دارد، با زیرکی پاسخ داد: “ممنون، رکس! ولی من خیلی گرسنهام و نمیتوانم صبر کنم. میتوانی کمی غذا از آن مهمانی برای من بیاوری؟”
رکس که فکر میکرد رابی را فریب داده است، گفت: “البته، منتظر باش تا برگردم.”
وقتی رکس رفت، رابی سریعاً به خانهاش پناه برد و در را محکم بست. وقتی رکس با دستان خالی برگشت، فهمید که رابی باهوشتر از آن است که به دام او بیفتد.
مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، از این قصه یاد بگیر که همیشه باید مراقب نقشههای مکاران باشی و با هوشیاری مشکلات را حل کنی.”
نیلوفر لبخندی زد و گفت: “مادربزرگ، خیلی جالب بود! حالا قصه بعدی را بگو.”
قصه دوم: دوست مهربان
در یک روز آفتابی، پسری کوچک به نام امیر در باغچه خانهاش بازی میکرد. او یک گل زیبا دید که کمی پژمرده بود. امیر تصمیم گرفت به گل کمک کند تا دوباره شاداب شود. او به گل آب داد و هر روز به آن رسیدگی کرد.
چند روز بعد، گل دوباره شاداب و زیبا شد. امیر خیلی خوشحال بود که توانسته بود به گل کمک کند. او فهمید که با محبت و مراقبت میتواند به دیگران کمک کند و باعث خوشحالی آنها شود.
مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، این قصه نشان میدهد که محبت و مراقبت از دیگران میتواند شادی و خوشبختی به همراه داشته باشد.”
نیلوفر گفت: “بله مادربزرگ، من هم همیشه سعی میکنم به دوستان و خانوادهام کمک کنم.”
مادربزرگ لبخندی زد و ادامه داد: “خیلی خوب است نیلوفر جان. حالا قصه سوم را گوش کن.”
قصه سوم: جوجه اردک خوششانس
روزی روزگاری، در کنار یک دریاچه زیبا، جوجه اردکی کوچک به نام پَت زندگی میکرد. پت همیشه کنجکاو بود و دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیرد. یک روز، پت تصمیم گرفت به تنهایی به یک ماجراجویی برود.
پت در راه با حیوانات مختلفی آشنا شد و از هر کدام چیزی یاد گرفت. او با یک لاکپشت قدیمی که خیلی دانا بود صحبت کرد و از او یاد گرفت که چگونه از خطرات دوری کند. با یک سنجاب بازیگوش بازی کرد و از او یاد گرفت که چگونه میوههای خوشمزه پیدا کند.
وقتی پت به خانه برگشت، خیلی خوشحال بود که چیزهای زیادی یاد گرفته است. او فهمید که با کنجکاوی و یادگیری میتواند زندگیاش را بهتر کند.
مادربزرگ گفت: “نیلوفر جان، این قصه نشان میدهد که همیشه باید کنجکاو باشیم و چیزهای جدید یاد بگیریم. این باعث میشود که در زندگی موفقتر باشیم.”
نیلوفر با خوشحالی گفت: “مادربزرگ، من خیلی از این قصهها خوشم آمد. ممنون که همیشه برایم قصههای آموزنده میگویی.”
مادربزرگ نیلوفر را در آغوش گرفت و گفت: “عزیزم، همیشه به یاد داشته باش که با محبت، هوشیاری و کنجکاوی میتوانی در زندگی موفق باشی و به دیگران کمک کنی.”
نیلوفر با لبخندی شیرین گفت: “حتماً مادربزرگ، همیشه به حرفهای شما گوش میدهم.”
پایان.