در دهکدهای دور افتاده، زندگی میکردند یک پسرک به نام آرمین و خواهر کوچکترش، لیلا. آرمین و لیلا هر روز به تعقیب پرندگان در آسمان میپرداختند و زمانی که در حال بازی بازی میکردند، یک پرنده جادویی به نام روبینه به دهکده فرود میآمد.
روبینه پرندهای بود که دارای پرهای رنگارنگ و درخشان بود. هر روز، وی با پرهای جادویی خود، به کودکان دهکده جادوهایی را نشان میداد. او میتوانست درختان را با رنگهای مختلف بپوشاند، گلها را به رنگهای جدید تبدیل کند، و حتی میتوانست آب رودخانه را به رنگهای روشن تر و زیباتری تغییر دهد.
آرمین و لیلا همیشه در حال شگفتزدگی و سرگرمی با جادوهای روبینه بودند. آنها با هم به جنگل میرفتند و روبینه آنها را با جادوی خود، جلوهای بینظیر میداد. هر روز صبح، پرنده جادویی به آنها درسهای جدیدی از جادوی خود یاد میداد و آنها با خوشحالی بیشتری جادوی جدید را کشف میکردند.
یک روز، هنگامی که آرمین و لیلا با روبینه در کنار رودخانه بودند، آنها به یک داستان قدیمی درباره قلعه جادویی گوش دادند. قلعهای که به طور قدیمی در جنگل مخفی شده بود و هیچ کس نمیدانست که این قلعه در واقعیت کجاست. روبینه همچنین داستانهای جادویی از دنیای دور و دور را به آرمین و لیلا روایت میکرد و آنها با این داستانها به سرزمینهایی پر از جادو میرفتند.
هر روز، آرمین و لیلا با هیجان و اشتیاق منتظر میماندند تا روبینه به دهکده بیاید و با جادوهای خود، جهان را به زیباترین رنگها و طرحها بپوشاند. آنها با همیشه لبخندی بر لب و دستهایی پر از شگفتی و شادی، با روبینه به جنگل میرفتند و در میان درختان و گلهای رنگارنگ و زیبا به همه جای دهکده جادویی خود را نشان میدادند.
پرنده جادویی روبینه همیشه به دهکده بازمیگشت و دوستانش را با جادوهای جدید و شگفتانگیزش شگفتزده میکرد. او با پرهای خود میتوانست همه چیز را به زیباترین و شادترین شکل بپوشاند، اما زیبایی اصلی همیشه در دلهای آرمین و لیلا بود که با جادوی روبینه، به دنیایی پر از رنگ و نور و شادی وارد شده بودند.
پایان.