در جنگلهای گلآلود و پر از راز و رمز، زندگی میکرد یک پسربچه به نام میلو. میلو بچهای خوشقلب و شجاع بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و کشف چیزهای جدید بود. او هر روز در جنگل به دنبال جانوران عجیب و غریب میگشت و به آنها سلام میکرد.
یک روز، هنگامی که میلو در جستجوی یک گنج نهفته در یک کناره جنگل بود، یک دایناسور بزرگ و مهربان به نام دینو او را پیدا کرد. دینو یک دایناسور بود که از دورانهای بسیار دور به جنگل آمده بود. او به طور غیرمنتظرهای در کنار میلو ایستاد و با چشمانی مهربان به او خیره شد.
میلو اولین بار بود که یک دایناسور را میدید و از شگفتی و شوق، نتوانست حرفی بزند. اما دینو با لبخندی گسترده به او نزدیک شد و گفت: “سلام، من دینو هستم. تو چه نام داری؟”
میلو هنوز هم حیران و شگفتزده بود، اما با لبخندی پاسخ داد: “من میلو هستم. خوشحالم که با تو آشنا شدم، دینو.”
از آن روز، میلو و دینو دوستان خوبی شدند. آنها همیشه با هم به دنبال ماجراجویی و کشف جدید میرفتند. دینو به میلو داستانهای زیادی از دوران دایناسورها میگفت و میلو هم به شگفتزدگی او گوش میداد.
یک روز، وقتی آنها در کنار یک درخت بزرگ در جنگل بودند، دینو به میلو یادآوری کرد: “میلو، تو خیلی شجاعی. آیا میدانی که دوستی مانند تو برای یک دایناسور مثل من خیلی با ارزش است؟”
میلو با لبخندی به دینو نزدیک شد و گفت: “بله، دینو. تو یک دوست بزرگ و خوبی هستی. من همیشه دوست دارم که با تو باشم و از تجربیات جدید با هم لذت ببریم.”
دینو همچنین خنده کرد و گفت: “من همیشه به دنبال یک دوست مثل تو بودهام، میلو. تو با شجاعت و خلاقیتت مرا همیشه شگفتزده میکنی.”
از آن روز، میلو و دینو همیشه با هم بودند. آنها با هم در جنگل بازی میکردند، از طبیعت لذت میبردند و همیشه با یکدیگر برای ماجراجوییهای جدید به سر میبردند. دوستی آنها به هر گونه تهدید و موقعیتی مقاومت میکرد و هر دو به شدت خوشحال بودند که یکدیگر را دارند.
به همین ترتیب، دوستی میلو و دینو نشان میداد که حتی دو جانور با ویژگیهای بسیار متفاوت هم میتوانند به عنوان یک تیم با هم بهترین دوستان باشند و همیشه یکدیگر را حمایت کنند.
پایان.