به روستای کوچکی در کنار جنگلهای پر از درختان بلند و رودخانههای آبشاری خوش آمدید. در این روستا، زندگی آرام و شادی برقرار بود و بچهها هر روز بازیهایی جدید را در کنار طبیعت زندگی میکردند. یکی از این بچهها، پسرکی با نام میلاد بود که خیلی دوست داشت با حیوانات جنگل آشنا شود.
یک روز، وقتی میلاد در کنار رودخانهای جاری بازی میکرد، یک عقاب بزرگ به آسمان پرتاب شد و به آرامی به سمت او پرواز کرد. عقاب یک پرنده بزرگ و قدرتمند بود، اما چشمانش پر از آرامش و صلح بود. میلاد به اولین بار با یک عقاب رو به رو شده بود و خیلی شگفت زده بود.
عقاب به آرامی در کنار میلاد نشست و با صدایی نرم به او گفت: “سلام، من عقابم. آیا دوست داری با من بازی کنی؟”
میلاد با لبخندی بزرگ پذیرفت و عقاب ویژگیهای جالب و جذابش را به او نشان داد. عقاب توانایی پرواز در آسمان و دیدن جهان از بالای درختان را داشت. اما او همچنین با میلاد در زمین بازی کرد و با او به ماهیگیری، پریدن از تپهها و جستجوی گلهای وحشی پرداخت.
میلاد و عقاب به زودی دوستان صمیمی شدند. هر روز، میلاد از مدرسه برمیگشت و به عقاب میپرسید که چه خبرهای جدیدی از جنگل دارد. عقاب به او داستانهای جالبی از حیوانات جنگل و زندگی وحشی میگفت و میلاد هم با شور و شوق گوش میداد.
یک بار، وقتی که یکی از بچههای دیگر روستا گم شد، میلاد با کمک عقاب به جستجوی او پرداخت. عقاب با دید بالا و قدرت پرواز خود، به سرعت کودک گمشده را پیدا کرد و به سرعت به میلاد اطلاع داد. این دوستی نه تنها برای میلاد بلکه برای همه مردم روستا ارزشمند بود.
از آن پس، میلاد و عقاب همیشه دوستان صمیمی بودند. هر روز بعد از مدرسه، میلاد با عقاب وقت خود را در کنار رودخانه و جنگل سپری میکرد و داستانهای جدیدی را با هم به اشتراک میگذاشتند. این دوستی نشان میداد که یک پسرک و یک عقاب میتوانند با هم بازی کنند و همدیگر را در همه چیزها حمایت کنند، چه اوضاع خوبی!
پایان.