gardener

در دهکده‌ای کوچک واقع در دل کوهستانی سبز و زیبا، زنی پیر به نام نانای گلی زندگی می‌کرد. او به خاطر باغی جادویی که داشت، مشهور بود. باغ نانای گلی مملو از گل‌های رنگارنگ بود که هر کسی را که می‌دید، شگفت‌زده می‌کرد.

هر روز صبح زود، نانای گلی با سبد چوبی خود به باغ می‌رفت. اولین کارش آب دادن به گلها بود. او با آبی که از چشمه کوچک باغش جاری می‌شد، همه گلهایش را آب می‌کرد. گلهایش از هر نوعی بودند؛ گل‌های قرمز و صورتی، زرد و نارنجی، بنفش و آبی، همگی درخشان و زیبا.

یک روز، وقتی نانای گلی در حال آب دادن به یک درخت گلابی بود، نگاهش به یک قسمت خاص از باغ افتاد. یک قسمت خالی بود که هیچ گلی در آنجا نمی‌روید. نانای گلی به اینجا نگاه کرد و با تعجب گفت: “ای وای! اینجا خیلی خشک و خالی است. به نظر می‌رسد نیاز به یک دست کمک دارد.”

به عنوان یک باغبان حرفه‌ای، نانای گلی دست به کار شد. او خاک را با یک ابزار گلاباتور آمیخت تا خاک نرم و حاصلخیز شود. سپس به دقت، دانه‌های گلهای مختلف را کاشت؛ گلهای مریم‌گلی، کوزموس، و پنسه‌ها. نانای گلی امیدوار بود که این گلها به باغش رنگ و زندگی بیشتری ببخشند.

روزها به هفته‌ها گذشت و نانای گلی با محبت و مراقبت به باغش ادامه داد. او هر زمان که گلها نیاز داشتند، آبشان می‌داد، شاخه‌های پر رشد را کوتاه کرد و هنگامی که ماهتاب باغش را به روشنایی نقره‌ای بسته می‌کرد، به آنها ترانه‌هایی می‌خواند.

یک صبح آفتابی، نانای گلی به یک شگفتی خوشحال کننده بیدار شد. قسمتی که قبلاً خالی بوده، حالا پر از رنگ و شادابی بود! مریم‌گل‌های نارنجی شانه‌های خود را بلند کرده بودند، کوزموس‌های زرد به سمت آسمان خیره می‌شدند و پنسه‌های بنفش راهشان را پیدا کرده بودند. باغ نانای گلی دیگر خالی نبود، بلکه پر از رنگ و زندگی بود.

نانای گلی با لبخندی گسترده به اطراف خود نگاه کرد و گفت: “این باغ، هر روزه با گلهای زیبا و رنگارنگش، من را و همه اهالی دهکده شاداب و خوشحال می‌کند. این جایی است که رنگ‌های زندگی واقعی شده و من هر روز از زیبایی آن لذت می‌برم.”

در این دهکده، از آن زمان به بعد، باغ نانای گلی معروف به باغی از گلهای رنگارنگ شد و همه کودکان دهکده، با شگفتی و شادی به آنجا می‌آمدند تا زیبایی طبیعت را ببینند و از آن لذت ببرند.

پایان