در یک جنگل دوردست و زیبا، حشرات کوچکی زندگی میکردند. این حشرات شامل پروانهها با بالهای رنگارنگ، کفترهای کوچک با صدای دلنشین، و کرمهای کوچک بودند که همیشه با هم دوست میبودند و زندگی را با هم به اشتراک میگذراندند.
یک روز، یک جادوگر خلافکار به جنگل آمد و با دستوری شمارهی معلوم، تمام حشرات را به خودش متحیر کرد. او قدرتی داشت که هر حشرهای که به آن نگاه کند، را میتوانست برای خودش اسیر کند.
پروانهها و کفترها و حتی کرمها به شدت مضطرب شدند. آنها نمیدانستند چه باید بکنند. آنها تلاش کردند تا از جادوگر فرار کنند، اما بدون موفقیت باقی ماندند.
اما، یک کرم کوچولو به نام کرمی بود که شجاعت و دلیری داشت. او تصمیم گرفت که برای نجات دوستانش، به دنبال راهحلی بگردد. او به همه حشرات گفت: “ما نباید واقع بشویم. باید با هم کار کنیم و جادوگر را شکست دهیم.”
حشرات همه با هم متحد شدند. پروانهها با بالهای خود به او توجه جلب میکردند، کفترها با صدای خود او را مخوف میکردند و کرمها با سرعت خود اطراف جنگل حرکت میکردند تا جادوگر را گول زده و او را متوقف کنند.
وقتی جادوگر آمد تا حشرات را دستگیر کند، او با صدای بلندی گفت: “من قدرت جادو دارم و شما هیچ نمیتوانید از این جادو فرار کنید!” اما حشرات، با همت و تصمیم قویشان، با جادوگر بازی کردند. آنها به او نشان دادند که تنها با همدیگر و اتحاد، میتوانند هر مشکلی را حل کنند.
سرانجام، جادوگر با شگفتی دید که حشرات نهتنها او را شکست دادهاند بلکه به او نشان دادند که همه چیز با همدیگر بهتر است. او تسلیم شد و از جنگل رفت.
حشرات همه با هم خوشحال شدند و از زندگی خوبشان در جنگل لذت بردند. آنها فهمیدند که هر کسی دارای قدرتی است که میتواند به دیگران کمک کند و اتحاد و همدلی همیشه برتری دارد.
این بود داستانی از حشرات و جادو که به همه یادآوری میکند که با همدیگر همیشه میتوانند موفق باشند و مشکلات را حل کنند.
پایان