در دهکدهای کوچک واقع در دل جنگلهای پر از راز و رمز، یک پسربچه به نام آرمین زندگی میکرد. آرمین با چشمان پر از شگفتی و دلی پر از آرزوها، همیشه به آسمان نگاه میکرد و با نورهای درخشان ستارگان دوستی میکرد.
یک شب، وقتی آسمان پر از ستارههای درخشان بود، آرمین برای اولین بار تنها به جنگلهای تاریک و مرموز خارج شد. او به سمت درختان بلند و سایههای عمیق حرکت کرد و با یک ستاره کوچک و جادویی آشنا شد که نوری درخشان و دوستی ناگهانی را به او هدیه داد.
ستاره کوچکی با نام ستارهیول درخشید و از آسمان فرود آمده بود. او با لبخندی دلنشین به آرمین گفت: “سلام، من ستارهیول هستم. من از دنیایی دور، برای کمک به کودکان زمین آمدهام.” آرمین به شگفتی از این حرفها گوش کرد و خوشحال شد که یک دوست جدید جادویی پیدا کرده است.
ستارهیول آرمین را با خود به یک ماجراجویی جادویی برد. آنها به اعماق جنگل پر از درختان بلند و رودخانههای جاری پریدند. در این مسیر، آرمین با موجودات جادویی مانند الاغهای سخنگو، پرندگان با صدایی شگفتآور و گلهایی با رنگهای جادویی آشنا شد.
در یکی از شبهای سرد زمستانی، وقتی که برف به زمین آمده بود، ستارهیول به آرمین یادآوری کرد: “در هر زمستان، من به کودکان دنیا میآیم تا شادی و نور را به آنها هدیه دهم. تو هم دوست من، هرگز تنها نخواهی بود.” آرمین با شادی از این حرفها گوش کرد و مطمئن شد که هرگز از حضور دوست خود ستارهیول دور نخواهد شد.
با پرتاب یک سنگ کوچک به هوا، آرمین به ستارهیول قول داد که همیشه به خاطر حرفهای خوب او خواهد بود و از دوستی جادویی با او لذت خواهد برد. از آن زمان به بعد، هر شب آرمین با دوست ستارهیول به آسمان مینگرد و خاطرات جدیدی را در جنگلهای پر از راز و رمز به دست میآورد.
این داستان نه تنها آموزنده برای آرمین بود بلکه برای همه کودکان دهکدهی میلان همچنین.
پایان.