در جنگلی دور افتاده و پر از راز و رمز، یک غول بزرگ با نام غریبا زندگی میکرد. غریبا، غولی بزرگ ولی با دلی نیکو، همیشه تنها بود و دوستی نداشت. او در کنار یک درخت بلند و پوشیده از برگهای سبز، خود را در میان پرتگاههای جنگل مخفی میکرد. همه موجودات جنگل از او میترسیدند و او را غول بد مینامیدند، اما در واقع غریبا فقط یک غول تنها و شکستهنفس بود.
یک روز، یک کودک کوچک به نام آریا به همراه خانوادهاش به جنگل آمدند. آریا یک دختر کنجکاو و شجاع بود که همیشه دوست داشت جنگل را برای کاوشهای جدید بگردد. آریا به دنبال گلهای زیبا و پرندگان رنگارنگ بود که از آسمان پریده و برگهای رنگین جنگل را میپیچاند.
هنگامی که آریا به زیر یک درخت بزرگ و خارقالعاده رفت، غریبا ناگهان جلویش ظاهر شد. اولین بار در زندگی، غریبا با یک کودک انس مییابد. آریا نه تنها از غول نمیترسید بلکه به او اعتماد کرده و از زیبایی جنگل صحبت میکرد. او به غول گفت که اینجا چقدر زیباست و چطور میتوان با درختان و حیوانات جنگل دوست شد.
غریبا همچنین به آریا از دنیای خودش بیاندیشید. او به آریا گفت که چطور در جنگل تنها زندگی میکند و چقدر دوست دارد که با کسی دیگر ارتباط برقرار کند. آریا همچنین به غول نشان داد که چطور میتوان از طبیعت محافظت کرد و با حیوانات جنگل به انس باشد.
از آن روز، غریبا و آریا به دوستی زیبا و ناگهانی رسیدند. آریا هر روز به جنگل میآمد تا با غول بزرگ بازی کند و درباره رازهای جنگل با او حرف بزند. غریبا هم به آریا یاد میداد که چطور باید به گلها و درختان نگاه محبتآمیز داشته باشیم و از جنگل مراقبت کنیم.
این دوستی نشان میداد که گاهی اوقات آنچه که دورترین چیزها به نظر میآیند، در واقع نزدیکترین چیزها هستند. این داستان نه تنها به آریا و غریبا آموزش میداد که همیشه باید دوستان جدید بیابند، بلکه به همه آموزش میداد که چگونه با همدیگر ارتباط برقرار کرد و از جمالات طبیعت لذت ببرند.
پایان.