spring

در دیاری دور، جایی که چمن‌ها همیشه سبز و گل‌ها همیشه رنگارنگ بودند، یک روز بهاری زیبا آغاز شد. در این دیار زیبا، یک دختر کوچک به نام لیلا زندگی می‌کرد. لیلا دختری شجاع و کنجکاو بود که همیشه دنیای اطراف خود را کاوش می‌کرد و از زیبایی‌های فصل بهار لذت می‌برد.

یک روز زندگی در دیار لیلا دگرگون شد. او به دنیای جدیدی که پر از ماجراجویی و غم و شادی بود، راه پیدا کرد. روزی همانند همیشه، لیلا برای کاوش در جستجوی گل‌های جدید و پرندگان رنگارنگ به جنگل می‌رفت. اما این بار، او یک انسان کوچک و مهربان با یک پرنده کوچک به نام پارسا رو به رو شد.

پارسا پرنده‌ای خاص بود. او دم‌هایی پر از رنگین‌کمان داشت که هر بار که پرید، از آن‌ها پرتاب می‌کرد. پارسا همچنین یک دوست خوب بود و با لیلا به سادگی دوست شد. آنها با هم به دنیای بهار خوش‌آمد گفتند و هر روز با هم بازی می‌کردند و ماجراجویی می‌پذیرفتند.

یک روز، لیلا و پارسا به یک گل‌زار زیبا رسیدند. گل‌های بهاری با رنگ‌های مختلف پراکنده شده بودند و اطراف آن پر از زنبورهای کوچولو بود که با انرژی از گل به گل پرش می‌زدند. لیلا و پارسا به هیجان و شادی از این زیبایی‌ها نگاه می‌کردند و با هم بازی می‌کردند.

اما یک روز، هنگام بازی در گل‌زار، آسمان ابری شد و باران آغاز شد. لیلا و پارسا برای پناه از باران زیر یک درخت بزرگ پناه گرفتند. آنها به یکدیگر نزدیک‌تر شدند و از زیر پرتگاه درخت به دنیای پر از رنگ و بوی بهار نگاه می‌کردند.

لحظاتی بعد، باران به تدریج متوقف شد و آفتاب آمد. لیلا و پارسا از زیر درخت بیرون آمدند و به آسمان آبی و درخشان نگاه کردند. آنها فهمیدند که حتی بعد از باران، زندگی همچنان زیباست و بهار همیشه با زیبایی‌های خودش ادامه می‌دهد.

از آن روز، لیلا و پارسا هر روز با هم دوستی می‌کردند و به اکتشاف دنیای بهاری ادامه می‌دادند. آنها به همیشه می‌دانستند که هر چه پیرتر می‌شوند، دنیای بهاری پر از رنگ و بوی زیبا همچنان در انتظارشان است و همیشه می‌توانند از آن لذت ببرند.

پایان.