در شهر کوچک و دور افتادهای، یک پسربچه به نام آرتین زندگی میکرد. آرتین پسربچهای با انرژی و شاداب بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و بازی بود. او دوست داشت بر روی بلوکهای ساختمانی بالا برود، در پارک با دوستان خود فوتبال بازی کند، و به همه جا که میرفت یک دوست جدید پیدا میکرد.
یک روز، آرتین تصمیم گرفت به یک ماجراجویی جدید برود. او به سمت یک پارک بزرگ رفت که پر از درختان و گلهای زیبا بود. وقتی آرتین در حال بازی میشد، یک گربه کوچک و دستهدسته پشمالو از زیر یک درخت به سمتش آمد. گربهای که چشمان آبی و دلنشینی داشت و به نظر میرسید که دوستی خوبی میتواند باشد.
آرتین نزدیک شد و دستش را به سمت گربه دراز کرد. گربه کوچک به آرتین نگاه کرد و صدایی زیرسری کرد. آرتین لبخندی زد و گفت: “سلام، من آرتین هستم. تو هم کی هستی؟” گربه کوچک کمی ترسیده به نظر میرسید، اما سپس نزدیکتر شد و سرش را به سمت دست آرتین فشرد. آرتین لذت برد که لطفاً از این دوست جدید خود بخواهد که با او بازی کند.
از آن روز، آرتین و گربه کوچک به نام پونچی دوستان خوبی شدند. آنها با هم در پارک بازی میکردند، پشت درختان پنهان میشدند و به دنبال پناهگاههای مخفی میگشتند. همیشه آرتین پس از مدرسه به سراغ پونچی میرفت تا با هم ماجراجویی کنند و خاطرات زیبایی را بسازند.
پونچی به آرتین آموزش داد که چگونه بر روی بلوکهای ساختمانی بالا برود، و آرتین پونچی را به هر جایی که میخواست با خود میبرد. آرتین همیشه میدانست که پونچی همیشه در کنارش است تا هر زمان که نیاز داشته باشد، با او دوستی کند و از دنیای پر از ماجراجوییش لذت ببرد.
پایان