در روستایی دوردست، زندگی میکرد پسربچهای به نام آرتین. آرتین پسری بود با قلبی مهربان و روحی خوش ماهی. او همیشه به دنبال ماجراجوییهای جدید در اطراف روستا میگشت و هر روز به همراه دوستان خود، جنگلها و دشتهای پیرامون را میپیمود.
یک روز آرتین به طور اتفاقی به یک چراگاه سفید رنگ برمیخورد که همچون یک نور برابر آفتاب در وسط دشت میدرخشید. او با شگفتی به این اسب زیبا نزدیکتر میشود و اسب نیز با چشمان هوشمند خود به آرتین نگاه میکند. آرتین احساس میکند که این اسب چیزی بیشتر از یک حیوان است؛ بلکه یک دوست وفادار است.
آرتین به آرامی دست خود را به سمت اسب دراز میکند و با حس دوستداشتنی به آن نزدیک میشود. اسب به آرتین نزدیکتر میایستد و با بلندی صدا از آرتین تقاضای محبت میکند. آرتین خوشحال میشود و به آسانی با اسب سفید رویایی ارتباطی خوب برقرار میکند.
از آن پس، آرتین و اسب سفید با هم به دوستی صمیمی پرداختند. آنها با هم از جنگلها عبور کرده، در دشتها پراکنده شده و حتی در کنار رودخانهها مینشستند. آرتین اسب سفید را “برفین” نام گذاری کرد، الهام گرفته از پوشش سفید و درخشان آن. این دوستی آرتین را آرامش و شادابی میبخشید و هرگز از یکدیگر دور نمیشدند.
برفین نه تنها دوست آرتین بود، بلکه یک همدم و حافظه او نیز بود. هرگاه آرتین ناراحت یا افسرده میشد، برفین با یک نی خردمندانه یا حرکتی شاداب و پرانرژی، آرتین را به یادگیری و بازی دعوت میکرد. آرتین نیز به همان اندازه که از برفین مراقبت میکرد، از تمام تواناییهای خود برای ارتقای این دوستی خاص استفاده میکرد.
و به همین شیوه، دوستی بین آرتین و اسب سفید برقرار بود و همیشه شادی و آرامش را به اطرافیانشان منتقل میکردند. پایان