lionkids

مدتها پیش، در قلب جنگلی سرسبز، یک کودک خردسال به نام میلو زندگی می‌کرد. میلو بچه‌ای خوش‌قلب و با انرژی بود که همیشه دوست داشت با حیوانات جنگل بازی کند و با آن‌ها دوستی کند.

یک روز، در حالی که میلو در کنار رودخانه‌ای آرام به بازی می‌پرداخت، یک شیر جوان به نام لئو به او نزدیک شد. لئو شیری بزرگ و قدرتمند بود که همیشه از بقیه حیوانات محترمیت می‌خورد. اما میلو به‌خاطر خودش از لئو نترسید. به جای آن، او با لئو دوست شد.

میلو و لئو با هم وقت خوبی را می‌گذراندند. میلو به لئو می‌گفت که چگونه با موجودات دیگر جنگل بازی می‌کند و لئو به او می‌آموخت که چگونه برای شکار پرتغال و گوجه فرنگی به درخت‌ها بالا رود. هر دو آن‌ها به عنوان دوستان خوب با یکدیگر رفتار می‌کردند.

یک روز، میلو یک روز خوبی نداشت. او حس می‌کرد که دنیا به او که انجام ندادند داشت و آن او را بد می‌گرفت. او به لئو رفت و به او گفت که او هیچ‌گاه قادر به انجام دادن هیچ‌چیز نیست. لئو به میلو خندید و به او گفت که هر کودکی احساس همین‌طور دارد. او به میلو گفت که او نیز یک کودک خوب است که هر آنچه را که خواسته از بین شروع به انجام دهد.

میلو یاد گرفت که او می‌تواند همیشه انجام دهد. او شروع به کار کرد و به کمک دیگران می‌کرد. هر بار که او احساس خستگی می‌کرد لئو به او یاد آمد که همیشه با او است.

این داستان به ما یاد می‌دهد که دوستی می‌تواند به ما کمک کند تا دنیای ما را بخوبی کنیم. پایان