در دیاری دور، زندگی به نام پادشاه نیما در شهری به نام گرینتال بود، جایی که همه از آرامش و شادابی برخوردار بودند. نیما پادشاهی بود که با دلی پر از مهربانی و شجاعت، همیشه به دنبال راههایی برای شادی و خوشحالی مردمش میگشت.
قلعهی نیما بر بلندی یک کوه واقع شده بود و از آنجا میتوانست به تمام شهر و منطقهی اطرافش نگاه کند. در هر روز، نیما با همراه اسب وفادارش، سر دور شهر میرفت و با مردمش به گفتگو میپرداخت. او با همهی شهروندان، از کوچکترین کودک تا پیرمرد و پیرزن، با احترام و دوستی برخورد میکرد و همیشه به آنها اهمیت میداد.
یک روز، نیما به همراه دوست وفادارش، گرگ سفید، به یک باغ از گلها و میوههای خوشبو و زیبا رفتند. این باغ در حاشیهی شهر واقع شده بود و هرگز به زردی و انبوهی نمیرسید. نیما و روستا به اطراف باغ رفتند و با هر شهروندی که در آنجا بود، صمیمانه گفتگو کردند و از او پرسیدند که چطور میتوانند باغ را بهتر و زیباتر کنند. همهی مردم با اشتیاق و انرژی بالا به این کمک جمعی پرداختند.
همینطور، نیما با افتخار و مسئولیت به هر کاری که بهبود زندگی شهروندانش بیفزاید مشغول بود. او هر روز با تلاش برای بهبود شرایط شهر و شادابی آن، نمونهای از رهبری و مهربانی بود که بر همهی مردمش تاثیر مثبتی میگذاشت. او با اراده و انرژی، همیشه به دنبال راههایی برای بهتر کردن زندگی مردمانش میگشت و همه را به خوشبختی و شادابی هدایت میکرد.
نیما و روستا همیشه در کنار هم و با محبت و دوستی، به شهروندانش خدمت میکردند و هر روز، شادی و آرامش را به قلب همهی مردم گرینتال میبخشیدند. با اینکه او یک پادشاه کوچک بود، اما با تلاش و انگیزهی او، شهرش به یک دنیایی از صلح، آرامش و شادی تبدیل شد که همهی مردم در آنجا از زندگی خود لذت میبردند و به همدیگر کمک میکردند تا شهرشان را هر روز بهتر و زیباتر کنند.
پایان.