در جنگلی دوردست، زندگی زیبا و پرماجرا برای حیواناتی که در آنجا زندگی میکردند، پیش میرفت. در این جنگل، یک بچهی کوچک به نام آلیس با خانوادهاش زندگی میکرد. آلیس یک دختر خوشقلب و دوست داشتنی بود که همیشه با حیوانات جنگل بازی میکرد و با طبیعت آشنا بود.
یک روز، آلیس به تنهایی به جنگل رفت تا میوههای خوشمزهای را بردارد. در حالی که برگ میوهها را جمع میکرد، یک سنجاب جوان به او نزدیک شد. سنجاب سرزنده و پرانرژی بود، با پرهای نرم و آراسته. آلیس با خوشحالی و خندههایی که از دلش میآمد، سنجاب را به نزدیکی خود کشید.
“سلام، سنجاب دوست داشتنی!” آلیس گفت.
“سلام، آلیس!” سنجاب با لحنی پر از شادی جواب داد. “چه خبر؟”
آلیس به سنجاب گفت که در حال جمع کردن میوههای خوشمزهای است و میخواهد آنها را به خانه بردارد. سنجاب همچنین خبر داد که او هم دنبال میوههایی برای زمستان است و این دوستی بین آلیس و سنجاب آغاز شد.
آنها هر روز با هم بازی میکردند و همیشه در کنار هم خندیدند. آلیس به سنجاب یاد داد چگونه بر روی شاخههای درختان بالا برود و سنجاب به آلیس نشان داد چگونه سریع و زیبا از درختان پرش کند.
یک روز، آلیس با یک مشکل روبرو شد. او به آن موقعیت گیر افتاده بود و نمیتوانست از محلش بلند شود. سنجاب که این موقعیت را دید، با سرعت به سمت آلیس پرید و به او کمک کرد تا بلند شود.
“ممنونم، سنجاب عزیز!” آلیس با لبخند گفت.
“هیچ مشکلی نیست، آلیس. دوست دارم که بهت کمک کنم!” سنجاب با لبخندی وسیع پاسخ داد.
آلیس و سنجاب به طولانیترین چمنها رفتند و به همه گفتند که چه چیزهای جالبی یاد گرفتهاند. آنها همیشه همراه هم بودند و هیچ وقت از دوستی و همدلیشان ناامید نمیشدند.
پس از آن، همیشه چون بهترین دوستان بودند، همیشه با هم ماندند و همیشه با خندههایشان جنگل را شاد میکردند.
پایان