به یک جنگل دوردستی که پر از حیوانات مختلف بود، خوش آمدید. در این جنگل زندگی زیبا و پر ماجرا برای حیواناتی که در آنجا زندگی میکردند، پیش میرفت. هر حیوانی خانوادهای داشت و با خانوادهاش زندگی میکرد.
در یکی از گوشههای جنگل، یک خانوادهی پرندگان زندگی میکرد. پرندگان با پرهای زیبا و رنگارنگشان همیشه به آسمان پرواز میکردند و با هم خوش میگذراندند. پدر و مادر پرندگان به نوزاد خود، کوچولویی با نام “پیپا” میگفتند که باید چگونه پرواز کند و چطور از خوراکیهای خوشمزه برای غذای خود استفاده کند.
در دیگر سوی جنگل، خانوادهای از خرگوشها زندگی میکردند. خرگوشها با گوشهای بزرگ و پرندهپرستی خود به زودی به یکدیگر هشدار میدادند. پدر و مادر خرگوشها به بچههایشان، “هاپی” و “هپی”، یاد میدادند که باید چگونه در زمین حفرههای کوچک بکنند و از دشمنان خود محافظت کنند.
در قسمت دیگری از جنگل، خانوادهای از روباهها زندگی میکردند. روباهها با پوستهی خاکستری و دمی پرفندقی، همیشه به دنبال شکار بودند. پدر و مادر روباهها به بچههایشان، “رودی” و “ریتا”، یاد میدادند که باید چگونه به خوبی شکار کنند و از طبیعت زیبا محافظت کنند.
هر خانوادهای در جنگل نقش وظیفهای داشت و هر کدام به نوبهی خودشان به فرزندانشان درس میدادند که چگونه در این جنگل بزرگ باید زندگی کنند. آنها همیشه به یکدیگر کمک میکردند و هرگز از هم دور نمیشدند. همیشه با هم خندان و شاد بودند و همیشه به هم احترام میگذاشتند.
این داستان نشان میدهد که هر خانوادهای در جنگل نقش ویژهای دارد و هر کدام از آنها باید با همدیگر همراه و همزیستی کنند.
پایان