stone

مدت‌ها پیش، در یک دهکده کوچک واقع در کنار جنگلی پر از اسرار، یک پسرک به نام مایکل زندگی می‌کرد. مایکل عاشق کاوش در طبیعت بود و همیشه دوست داشت به دنبال اسرار و رازهای آنجا بگردد. او بیشتر از همه به سنگ‌ها و کانی‌های مختلف علاقه‌مند بود.

یک روز زیبا، مایکل تصمیم گرفت که به یک ماجراجویی جدید برود. او کیسه‌ای کوچک با ابزارهای مختلف مانند چکمه‌های چوبی، چکش، و لوپ جمع کرد و به سمت جنگل حرکت کرد. در جستجوی اولین سنگ با یک رنگ غریبه و اثرات جالب بود. او سنگ‌های زیبا و رنگارنگی را پیدا کرد و به آنها نگاه کرد، اما هیچکدام همان چیزی که او می‌خواست را نداشتند.

در یکی از دهانه‌های غار، مایکل به سرشت بزرگی از سنگ‌های مختلف برخورد کرد. او سنگ‌هایی با رنگ‌ها و فرم‌های مختلف را در آنجا دید. برخی از آنها صیقل داده شده بودند و برخی دیگر از پوسته‌های سنگی رنگارنگ برخوردار بودند. اما چیزی که مایکل را واقعاً شگفت‌زده کرد، یک سنگ سفید بود که روی آن پر از جواهرات کوچک و درخشان بودند.

مایکل با دقت بیشتری به سنگ سفید نگاه کرد. او از لوپ جدید خود استفاده کرد و به دقت به هر جواهر کوچک در روی سنگ نگاه کرد. هر جواهر یک رنگ و یک نور خاصی داشت. برخی از آنها سبز بودند، مانند برگ‌های جنگل، و برخی از آنها آبی، مانند آسمان.

مایکل احساس کرد که این سنگ بیشتر از هر سنگ دیگری که دیده بود، خاص و منحصر به فرد است. او سنگ سفید را به دقت در کیسه‌ی خود گذاشت و با لبخندی بزرگ و خوشحال به خانه برگشت.

از آن به بعد، مایکل به همه می‌گفت که چطور این سنگ زیبا را در جنگل پیدا کرده است و همه آنها هم از داستان جالب و دیدنی او خوششان می‌آمد.

داستان مایکل نشان می‌دهد که گاهی اوقات، کافی است که به دنبال چیزهای خاص و مختلف بگردیم تا چیزهای جالبی را کشف کنیم که قبلاً فکر نمی‌کردیم آنها را پیدا خواهیم کرد. پایان