بود زمانی در روستایی نیکو، کودکی به نام سامان زندگی میکرد. سامان پسری بچهگونه بود که همیشه به دنبال ماجراجویی و دوستی با حیوانات بود. روزی در حیاط خانهش، یک گنجشک کوچولو با پرهای رنگینکمان آمد و روی شاخه درختی نشست.
سامان با خوشحالی به سمت گنجشک پرید و با صدای خوشآوا به او گفت: “سلام، من سامان هستم. چقدر پرهای زیبایی داری!”
گنجشک به لطف و شادمانی به سامان نگاه کرد و گفت: “سلام سامان، منم گنجشک هستم. ممنونم!”
از آن روز، سامان و گنجشک به دوستی خوبی با هم رسیدند. آنها با هم در حیاط بازی میکردند و با هم داستانهایی را به اشتراک میگذاشتند. گنجشک به سامان داستانهای زیبایی از پروازهایش در آسمان و گذراندن روزهای خوش در طبیعت میگفت. سامان هم به گنجشک داستانهایی از خانواده و دوستانش در روستا را تعریف میکرد.
یک روز، وقتی که سامان به حیاط رفت، گنجشک نبود. سامان به دنبال او گشت و در نهایت در یک گوشهی حیاط او را پیدا کرد. گنجشک نیمهخوابیده بود و به نظر میرسید که آسیبی دیده است.
سامان نگران شد و با دقت به گنجشک نزدیک شد. او متوجه شد که گنجشک دچار زخمی شده است. سامان آرامشی به گنجشک داد و با دقت زخم او را بست. سپس او به مادرش رفت تا برای گنجشک یک محلهی خوب تهیه کنند تا به زودی بهبود پیدا کند.
مدتی بعد، گنجشک بهبود یافت و دوباره پراندن زیبا و زندهدلانه خود را آغاز کرد. سامان و گنجشک همچنان دوستی خود را ادامه دادند و هر روز با هم بازی میکردند و از دیدن یکدیگر لذت میبردند.
دوستی سامان و گنجشک همواره در روستای نیکو برجسته بود. آنها با هم هر چه زودتر به گنجشک اولیه کمک کرده و این نشان میدهد که دوستی و مراقبت از دیگران چقدر ارزشمند است.
پایان