بود یک زمانی در دهات دور، یک پسربچه به نام آریا زندگی میکرد. آریا پسربچهای بود که همیشه از آسمان شب و ستارگان خوشش میآمد. هر شب، پیش از خواب، به پنجره اتاقش میرفت و به آسمان تاریک نگاه میکرد. او همیشه تعجب میکرد که ستارهها چطور در آسمان میدرخشند و به نظر میرسیدند که نور میدهند.
یک روز، آریا با دیدن کتابی در کتابخانه خانهشان، به دنیای کهکشانها آشنا شد. در کتاب، تصاویری از کهکشانها، ستارهها، و اجرام آسمانی بود که همه چیز را روشنتر کرد. آریا با دیدن این تصاویر هیجانزده شد و تصمیم گرفت که یک روز به کشف کهکشانها بپردازد.
او هر شب به دنبال ستارهها و کهکشانها در آسمان میگشت. با هر ستارهای که درخشید، خیالپردازی میکرد که شاید یکی از آن کهکشانها همین الان به دنبالش نگاه میکند. آریا با هر کهکشان جدیدی که در کتاب دیده بود، دوستی میکرد و به آنها نام میداد.
یک شب، آریا به آسمان رفت و یک کهکشان جدید پیدا کرد که در کتابها ندیده بود. این کهکشان به طور جادویی و شگفتانگیزی در آسمان میدرخشید. آریا خوشحال و شگفتزده بود و به این کهکشان نام “کهکشان آبی” داد، چون رنگش مانند آبی دریا بود.
آریا تصمیم گرفت که داستان “کهکشان آبی” را به دوستانش بگوید. او به همه گفت که چگونه در شبی تاریک “کهکشان آبی” را کشف کرده و چگونه از آن لذت میبرد. دوستان آریا همه با دیدن عکسهای آسمان و شنیدن داستان او، خیلی خوشحال شدند و تصمیم گرفتند که آسمان شب را برای کشف کهکشانهای جدیدی که هنوز ندیدهاند، بررسی کنند.
آریا با دوستانش هر شب به کشف کهکشانها ادامه داد و همه را به دنیای جادویی و بیپایان کهکشانها و آسمان آشنا کرد. او میدانست که آسمان و کهکشانها همیشه یک دنیای جذاب و غیرقابل پیشبینی برای کشف است و این کشفها هر روز و هر شب باعث میشود تا آریا و دوستانش از دنیای پر از رمز و راز و حیرت برای همیشه شگفتزده شوند.
پایان