white

در دهکده‌ای دور افتاده، زندگی به آرامی می‌گذشت و هر روز آفتابی جدید، به کودکانی که در آنجا زندگی می‌کردند، شادی می‌آورد. یکی از کودکان این دهکده به نام لیلا بود. لیلا دختر کوچکی بود که همیشه با پرنده‌ها بازی می‌کرد و آن‌ها را به دقت می‌شناخت.

یک روز بهاری، وقتی که گل‌ها درخشان و پرنده‌ها خوشحال بودند، لیلا به پرنده‌ای خاص برخورد کرد. این پرنده، پرنده‌ای با پرهای سفید بود. پرهای براق و سفید او مثل برف بود، درخشان و دلنشین. لیلا آن پرنده را به دقت نگاه کرد و سپس سعی کرد که نامی برایش بیابد.

“من تو را ‘سفید’ می‌نامم!” لیلا با خنده‌ای شاد به پرنده گفت.

پس از آن، پرنده‌ی سفید و لیلا دوست شدند. هر روز، پرنده‌ی سفید با لیلا بازی می‌کرد و در آسمان آزادانه پرواز می‌کرد. او با پرهای سفیدش مثل یک فرشته بود که از طرف آسمان فرستاده شده بود تا با کودکان دهکده بازی کند و آن‌ها را خوشحال کند.

اما یک روز، هوا ابری شد و باران شروع به باریدن کرد. لیلا نگران شد که پرنده‌ی سفید ممکن است به سرما بخورد یا متأثر از باران شود. او سریعاً به طرف آسمان نگاه کرد و پرنده‌ی سفید را پیدا کرد. اما پرنده‌ی سفید نبود.

لیلا به سرعت به خانه‌ی کوچک خود در دهکده دوید. او به دنبال پرنده‌ی سفید می‌گشت اما هیچ‌جا نبود. لیلا دلش تنگ شده بود و باران به آرامی بیشتری شروع به باریدن کرد.

در آن لحظه، یک صدای نرم و دلنشین به گوش لیلا خورد. او نگاه کرد و پرنده‌ی سفید را درخشان در یک گوشه‌ی خشک پیدا کرد. پرنده‌ی سفید به لیلا نزدیک شد و پرهایش را به دقت شست تا باران را از بین ببرد.

“سفید، من نگران شده بودم!” لیلا با لبخندی از خوشحالی گفت.

پرنده‌ی سفید به آرامی بال‌هایش را زیر بالش پنهان کرد و به لیلا نزدیک شد. او با یک صدای نرم به لیلا گفت: “من همیشه اینجا هستم، لیلا. باران می‌آید و می‌رود، اما دوستی ما همیشه باقی خواهد ماند.”

لیلا با آرامی پرنده‌ی سفید را در آغوش گرفت و با آرامش به خانه برگشت. از آن روز به بعد، پرنده‌ی سفید همیشه پیش لیلا بود و او را در هر روز خوب و بد همراهی می‌کرد. آن‌ها دوستی خوبی با هم داشتند و هرگز از یکدیگر جدا نمی‌شدند.

پرنده‌ی سفید با پرهای سفیدش، همیشه به یادگاری از دوستی صمیمی بود که لیلا و او با هم ساخته بودند.

پایان