kid&giant

در دهکده‌ای کوچک و زیبا، کودکی به نام علی زندگی می‌کرد. علی پسری مهربان و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت چیزهای جدید کشف کند. یک روز، وقتی که علی در جنگل بازی می‌کرد، صدای عجیبی شنید. او به سمت صدا رفت و در میان درختان بلند، به یک غار بزرگ رسید.

علی با دقت وارد غار شد. او ترسیده بود، اما کنجکاوی‌اش بر ترسش غلبه کرد. داخل غار، غولی بزرگ و غمگین نشسته بود. غول با صدایی آرام و مهربان به علی گفت: “سلام کوچولو، تو کی هستی؟”

علی که هنوز کمی ترسیده بود، با صدای آرام جواب داد: “من علی هستم. تو کی هستی؟”

غول لبخندی زد و گفت: “من غولم. من اینجا تنها زندگی می‌کنم و دوستانی ندارم.”

علی دلش برای غول سوخت. او فهمید که غول تنهاست و نیاز به دوستی دارد. علی گفت: “من دوست دارم با تو دوست بشوم. می‌توانیم با هم بازی کنیم و از اینجا به دهکده برویم.”

غول با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت: “واقعا؟ خیلی دوست دارم با تو دوست بشوم، علی.”

علی و غول از غار بیرون آمدند و به دهکده رفتند. وقتی به دهکده رسیدند، مردم ابتدا ترسیدند و از غول فاصله گرفتند. اما علی با صدای بلند گفت: “این غول، دوست من است. او مهربان است و هیچ آسیبی به کسی نمی‌زند.”

مردم دهکده به حرف علی گوش دادند و به آرامی به غول نزدیک شدند. غول با مهربانی با آن‌ها صحبت کرد و نشان داد که هیچ خطری ندارد. کم‌کم مردم دهکده فهمیدند که غول واقعا مهربان است و شروع به دوست شدن با او کردند.

غول هر روز به دهکده می‌آمد و با علی و کودکان دیگر بازی می‌کرد. او به کودکان کمک می‌کرد تا خانه‌هایشان را بسازند و در باغچه‌ها کار کنند. کودکان از غول داستان‌های جالب می‌شنیدند و با او اوقات خوشی را سپری می‌کردند.

یک روز، وقتی که علی و غول در حال بازی بودند، علی پرسید: “غول، چرا تو تنها در غار زندگی می‌کردی؟”

غول با لبخندی غمگین جواب داد: “من همیشه فکر می‌کردم که مردم از من می‌ترسند و نمی‌خواهند با من دوست شوند. برای همین در غار تنها زندگی می‌کردم.”

علی با لبخند گفت: “حالا دیگر نگران نباش. تو دوست‌های زیادی داری و همه ما تو را دوست داریم.”

غول با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت: “بله، من خیلی خوشبختم که دوست‌هایی مثل شما دارم.”

روزها گذشت و دوستی علی و غول هر روز قوی‌تر شد. آن‌ها با هم بازی می‌کردند، داستان می‌گفتند و از طبیعت لذت می‌بردند. غول به علی چیزهای جدید یاد می‌داد و علی هم به غول نشان می‌داد که چطور می‌توان در دهکده خوشحال زندگی کرد.

یک روز، وقتی که علی و غول در کنار دریاچه‌ای نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می‌کردند، غول به علی گفت: “علی، تو بهترین دوستی هستی که من تا به حال داشتم. از تو برای دوستی‌ات متشکرم.”

علی با لبخند گفت: “من هم از تو متشکرم، غول. تو هم بهترین دوست من هستی.”

غول و علی تا ابد دوستان صمیمی باقی ماندند. آن‌ها یاد گرفتند که دوستی و محبت می‌تواند هر ترس و تنهایی را از بین ببرد. دهکده‌ای که قبلاً آرام و کوچک بود، حالا پر از شادی و محبت بود. همه مردم دهکده از دوستی علی و غول یاد گرفتند که نباید از ظاهر کسی قضاوت کنند و باید قلب‌های مهربان را ببینند.

و اینگونه، داستان کودک و غول به پایان رسید، اما دوستی آن‌ها تا همیشه ادامه داشت.

پایان