در جنگل سبز و پرشور، حیوانات زیادی زندگی میکردند که هر کدام در هر فصل از سال، ماجراهای خاص خودشان را داشتند. این جنگل پر از درختان بلند، رودخانههای زلال و گلهای رنگارنگ بود. هر فصل که میگذشت، جنگل تغییر میکرد و حیوانات هم با آن تغییرات هماهنگ میشدند.
یک روز بهاری، وقتی که همه چیز در جنگل بیدار شده بود، خرگوش کوچکی به نام لیلی از لانهاش بیرون آمد. او با خوشحالی از دیدن گلهای تازه و بوی خوش بهار، به این طرف و آن طرف میدوید. لیلی به دوستانش گفت: “بهار آمده! گلها باز شدهاند و همه چیز بیدار شده است. بیایید با هم بازی کنیم!”
دوستان لیلی، سنجاب، پرنده و قورباغه، همه با خوشحالی به او پیوستند. آنها با هم بازی کردند، از گلها بو کردند و در زیر آفتاب گرم بهاری استراحت کردند. همه حیوانات از آمدن بهار خوشحال بودند.
اما بهار گذشت و تابستان آمد. خورشید هر روز بیشتر میدرخشید و هوا گرمتر میشد. حیوانات جنگل برای خنک شدن به سایه درختان پناه میبردند و از آب رودخانهها نوشیدنی مینوشیدند. پرندهها آواز میخواندند و سنجابها در حال جمعآوری میوههای تابستانی بودند.
یک روز تابستانی، لیلی به دوستانش گفت: “تابستان خیلی گرم است! بیایید به کنار رودخانه برویم و خنک شویم.” آنها به کنار رودخانه رفتند و در آب بازی کردند. قورباغه با خوشحالی در آب پرید و پرندهها با بالهایشان آب میپاشیدند.
تابستان هم گذشت و نوبت پاییز شد. برگهای درختان به رنگهای زیبایی مثل قرمز، زرد و نارنجی در آمدند و به زمین میریختند. حیوانات جنگل شروع به آمادهسازی برای زمستان کردند. سنجابها مشغول جمعآوری بلوطها شدند و پرندهها برای کوچ به مناطق گرمتر آماده شدند.
لیلی به دوستانش گفت: “پاییز خیلی زیباست! برگها به رنگهای قشنگی درآمدهاند. بیایید با هم برگبازی کنیم.” آنها با هم برگهای رنگارنگ را جمع کردند و به هوا پرتاب کردند. همه از بازی با برگهای پاییزی لذت بردند.
با آمدن زمستان، جنگل به طور کامل تغییر کرد. برف همه جا را پوشاند و هوا سرد شد. حیوانات به لانههای گرم خود پناه بردند و بعضی از آنها به خواب زمستانی فرو رفتند. لیلی در لانهاش ماند و از کنار خانوادهاش گرم و ایمن بود.
یک روز زمستانی، لیلی از خواب بیدار شد و به بیرون نگاهی انداخت. او دید که همه جا پوشیده از برف است. لیلی به دوستانش گفت: “زمستان آمده و همه جا سفید شده! بیایید با هم آدمبرفی بسازیم.” آنها از لانههایشان بیرون آمدند و با هم آدمبرفی بزرگی ساختند. قورباغه با سرما کنار آمد و پرندهها هم از دانههای جمعآوری شده استفاده کردند تا زنده بمانند.
روزها گذشت و زمستان هم به پایان رسید. بهار دوباره برگشت و با خود نوید تازگی و زندگی جدید آورد. لیلی و دوستانش از لانههای خود بیرون آمدند و دیدند که گلها دوباره باز شدهاند و درختان سبز شدهاند.
لیلی به دوستانش گفت: “ما چهار فصل را گذراندیم و هر فصل برای خودش زیباییها و چالشهای خاصی داشت. ما با تغییرات فصلی هماهنگ شدیم و یاد گرفتیم که چگونه در هر شرایطی زنده بمانیم و خوشحال باشیم.”
دوستان لیلی با لبخند به او نگاه کردند و همه با هم موافقت کردند. آنها فهمیدند که تغییرات فصلی بخشی از زندگی است و باید از هر لحظه لذت برد و آماده تغییرات بود.
و اینگونه، داستان تغییرات فصلی و تاثیر آن بر حیات جانوری در جنگل به پایان رسید. حیوانات جنگل همچنان با هر فصل جدید، شاد و آماده برای ماجراهای جدید بودند.
پایان