در گوشهای از یک باغ زیبا و پر از گلهای رنگارنگ، یک کندوی زنبور عسل قرار داشت. این کندو خانهی هزاران زنبور کوچک و پرانرژی بود. هر روز صبح، زنبورها از کندو بیرون میرفتند تا شهد گلها را جمع کنند و به خانهی خود برگردند.
یکی از این زنبورها، زنبور کوچکی به نام زیزی بود. زیزی بسیار کنجکاو و علاقهمند به یادگیری بود. او همیشه میخواست بداند چگونه زنبورها خانهی زیبای خود را میسازند و چگونه عسل خوشمزه تولید میکنند.
یک روز، زیزی تصمیم گرفت که از ملکه زنبورها، که بزرگترین و داناترین زنبور در کندو بود، درباره ساخت خانهی زنبورها بپرسد. زیزی به ملکه نزدیک شد و با احترام گفت: “ملکه عزیز، میتوانم بپرسم چگونه زنبورها خانهی زیبای خود را میسازند؟”
ملکه با لبخندی مهربان به زیزی نگاه کرد و گفت: “البته زیزی جان، بیا با هم به داخل کندو برویم تا همه چیز را ببینی.”
زیزی با هیجان به دنبال ملکه رفت. آنها وارد کندو شدند و ملکه شروع به توضیح داد: “ما زنبورها از موم برای ساخت خانهمان استفاده میکنیم. موم را از بدن خودمان تولید میکنیم. هر زنبور کارگر در بدن خود غدد مومی دارد که موم تولید میکنند. زنبورها موم را با فکهای خود میگیرند و آن را به شکل ششضلعیهای کوچک در میآورند.”
زیزی با تعجب پرسید: “چرا ششضلعی؟”
ملکه پاسخ داد: “شکل ششضلعی به ما کمک میکند که فضا را به بهترین شکل استفاده کنیم و همچنین خانهمان را محکم و مقاوم سازیم. این شکل به ما اجازه میدهد که بیشترین مقدار عسل را در کمترین فضای ممکن ذخیره کنیم.”
زیزی با شگفتی به دیوارههای کندو نگاه کرد و گفت: “وای، این خیلی جالب است! میتوانم کمک کنم؟”
ملکه با لبخند گفت: “البته، زیزی. همه زنبورها در ساخت خانه و جمعآوری شهد کمک میکنند. تو میتوانی با ما به بیرون بروی و شهد گلها را جمع کنی.”
زیزی با خوشحالی به همراه دیگر زنبورها به بیرون از کندو رفت. او به گلهای باغ پرواز کرد و شهد گلها را با دقت جمع کرد. زیزی به خانه برگشت و شهد را به کندو آورد. او دید که چگونه زنبورها شهد را به موم تبدیل میکنند و در ششضلعیهای کوچک ذخیره میکنند.
زیزی هر روز با زنبورهای دیگر کار میکرد و بیشتر دربارهی زندگی زنبورها یاد میگرفت. او فهمید که زنبورها بسیار منظم و همکاریطلب هستند و هر کدام وظیفهی خاصی دارند. برخی زنبورها وظیفهی جمعآوری شهد را داشتند، برخی دیگر از کندو مراقبت میکردند و برخی وظیفهی تغذیهی ملکه و نوزادان را بر عهده داشتند.
روزها گذشت و زیزی تبدیل به یک زنبور کاردان و ماهر شد. او با افتخار در ساخت خانه و تولید عسل کمک میکرد. زیزی به دوستانش گفت: “ما زنبورها با همکاری و تلاش همدیگر میتوانیم خانهی زیبایی بسازیم و عسل خوشمزه تولید کنیم. این خیلی شگفتانگیز است!”
دوستان زیزی با سر موافقت کردند و همه با هم به کار خود ادامه دادند. آنها فهمیدند که هر زنبور، هر چقدر هم کوچک باشد، نقش مهمی در زندگی کندو دارد.
فصلها گذشت و باغ همچنان پر از گلهای زیبا بود. زیزی و دوستانش با شوق و تلاش هر روز به کار خود ادامه دادند و عسلهای خوشمزه تولید کردند. آنها فهمیدند که زندگی زنبورها پر از زیبایی و شگفتی است و هر روز میتوانند چیزهای جدیدی یاد بگیرند.
و اینگونه، داستان زیزی و زندگی زنبورها به پایان رسید. زیزی و دوستانش با همکاری و تلاش، خانهی زیبای خود را ساختند و از زندگیشان در باغ زیبا لذت بردند. هر روز برای آنها ماجرای جدیدی بود و آنها با شادی و هیجان به استقبال هر روز جدید میرفتند.
پایان