birdchild

در یک دهکده کوچک و زیبا، پسری کوچک به نام پارسا زندگی می‌کرد. پارسا پسری مهربان و کنجکاو بود و همیشه دوست داشت با حیوانات و پرندگان بازی کند. او هر روز در باغ خانه‌شان بازی می‌کرد و از دیدن گل‌ها و شنیدن آواز پرندگان لذت می‌برد.

یک روز، وقتی که پارسا در حال بازی در باغ بود، ناگهان صدای ضعیف و ناراحتی از پشت بوته‌ها شنید. با دقت به سمت صدا رفت و دید که یک پرنده کوچک با پرهای رنگارنگ روی زمین افتاده و نمی‌تواند پرواز کند. پارسا با دقت و مهربانی پرنده را برداشت و به خانه برد.

پارسا با نگرانی به مادرش گفت: “مامان، این پرنده کوچولو نمی‌تواند پرواز کند. باید به او کمک کنیم.”

مادر پارسا با لبخندی مهربان به او گفت: “پسرم، ما می‌توانیم به او کمک کنیم. بیا با هم یک جای گرم و نرم برایش آماده کنیم تا استراحت کند و بهبود یابد.”

آن‌ها یک جعبه کوچک را با پارچه‌های نرم و گرم پر کردند و پرنده را داخل آن گذاشتند. پارسا هر روز به پرنده غذا و آب می‌داد و با او صحبت می‌کرد. او نام پرنده را پِرو گذاشت و هر روز بیشتر به او علاقه‌مند می‌شد.

پرو روز به روز بهتر شد و پارسا با خوشحالی دید که پرنده کوچکش دوباره توانایی پرواز دارد. یک روز، پرو با خوشحالی از جعبه بیرون آمد و در اطراف پارسا پرواز کرد. پارسا با لبخند گفت: “پرو، تو حالا می‌توانی دوباره پرواز کنی!”

پرو با شادی در اطراف پارسا پرواز کرد و به نظر می‌رسید که از پارسا تشکر می‌کند. اما به جای اینکه پرواز کند و برود، پرو تصمیم گرفت که در باغ بماند و دوست خوب پارسا شود. هر روز پرو و پارسا با هم بازی می‌کردند و پارسا به پرو یاد می‌داد که چگونه غذا پیدا کند و از خود مراقبت کند.

یک روز، پارسا به مادرش گفت: “مامان، من و پرو بهترین دوستان هستیم. او هر روز با من بازی می‌کند و من خیلی خوشحالم که توانستم به او کمک کنم.”

مادر پارسا با لبخند گفت: “بله، پسرم. دوستی با حیوانات و پرندگان خیلی مهم است. آن‌ها هم مثل ما احساسات دارند و نیاز به محبت و مراقبت دارند.”

پارسا و پرو هر روز بیشتر از گذشته به هم نزدیک شدند. پرو با آواز خواندنش پارسا را خوشحال می‌کرد و پارسا با محبت و مراقبتش به پرو نشان می‌داد که چقدر برایش مهم است. آن‌ها با هم ماجراهای زیادی در باغ داشتند و هر روز چیزهای جدیدی یاد می‌گرفتند.

یک روز، پارسا و پرو تصمیم گرفتند که به جنگل نزدیک دهکده بروند و از زیبایی‌های آنجا دیدن کنند. آن‌ها به همراه هم به جنگل رفتند و از دیدن درختان بلند و گل‌های وحشی لذت بردند. پرو با آواز خواندنش جنگل را پر از صداهای دلنشین کرد و پارسا با خنده و شادی به او گوش می‌داد.

در جنگل، پارسا و پرو دوستان جدیدی پیدا کردند. پرو به پارسا نشان داد که چگونه با پرندگان دیگر دوست شود و پارسا با دوستان جدیدش بازی کرد. آن‌ها فهمیدند که دوستی و محبت می‌تواند دنیای آن‌ها را پر از شادی و زیبایی کند.

روزها گذشت و پارسا و پرو همچنان بهترین دوستان هم بودند. پارسا فهمیده بود که دوستی با پرو به او چیزهای زیادی یاد داده است؛ از جمله محبت، مراقبت و اهمیت دوستی. او تصمیم گرفت که همیشه به حیوانات و پرندگان کمک کند و به آن‌ها محبت نشان دهد.

و اینگونه، داستان پارسا و پرو به پایان رسید. اما دوستی آن‌ها هیچ وقت پایان نیافت. پارسا و پرو هر روز با هم بودند و از لحظات زیبای زندگی لذت می‌بردند. آن‌ها فهمیده بودند که دوستی و محبت می‌تواند دنیای آن‌ها را پر از شادی و رنگارنگ کند و همیشه با هم خوشحال و خوشبخت باشند.

پارسا با لبخندی بر لب و پرو با آواز دلنشینش هر روز جدیدی را آغاز می‌کردند و می‌دانستند که دوستی‌شان یک گنج واقعی است که باید همیشه از آن مراقبت کنند.

پایان