plane

در دهکده‌ای کوچک واقع در کنار دریا، پسر بچه‌ای به نام آرش زندگی می‌کرد. آرش پسری شاد و خوش‌رو بود که همیشه دوست داشت به آسمان آبی نگاه کند و درباره پرواز با هواپیماها بیاندیشد. او هر روز صبح زود از خواب بلند می‌شد و با شوق به آسمان نگاه می‌کرد، آرزو می‌کرد که یک روزی همراه با هواپیماها به آسمان سفر کند.

یک روز، آرش با مادرش به فرودگاه شهر نزدیک رفتند. او با دیدن هواپیماهای بزرگ و پرنده‌وار که از آسمان فرود می‌آمدند و پرواز می‌کردند، خیلی هیجان‌زده شد. با شگفتی به مادرش گفت: “مامان، چطور می‌توانند این هواپیماها از زمین پرواز کنند؟”

مادر آرش با لبخندی گفت: “پسرم، هواپیماها دارای موتورهای بزرگی هستند که با کمک آن‌ها می‌توانند در آسمان پرواز کنند. هواپیماها مثل پرنده‌های بزرگی هستند که به کمک بادهای قوی می‌توانند به مقصد خود برسند.”

آرش با اشتیاق به مادرش پرسید: “آیا من هم می‌توانم یک روزی با هواپیما به آسمان بروم؟”

مادرش با آرامی گفت: “بله، پسرم. هر کسی می‌تواند با هواپیما به سفر برود. برای اینکه بتوانیم به آسمان برویم، باید به مدرسه بری و مطالعه کنی تا یاد بگیری که چطوری باید هواپیما را پیش ببری.”

آرش با شوق به مادرش گفت: “من واقعاً می‌خواهم یاد بگیرم و یک روزی همراه با هواپیماها به آسمان بروم!”

مادرش با لبخند گفت: “پسرم، اگر به مدرسه بروی و مطالعه خوبی داشته باشی، حتماً می‌توانی این رویا را به واقعیت تبدیل کنی.”

آرش و مادرش هر هفته به فرودگاه می‌رفتند و از پشت پنجره‌ها به هواپیماها نگاه می‌کردند که در آسمان آبی پرواز می‌کنند. آرش با دقت به پرواز هواپیماها نگاه می‌کرد و تصور می‌کرد که خودش نیز در آسمان آبی پرواز می‌کند و به مقصدی دوردست سفر می‌کند.

یک روز، آرش به مادرش گفت: “مامان، من دیگر آماده‌ام که با هواپیما به آسمان بروم. من خیلی مطالعه کردم و همه چیز را یاد گرفتم.”

مادرش با لبخند گفت: “خیلی خوبه، عزیزم. حالا ما می‌توانیم یک بلیط هواپیما بخریم و به سفری هیجان‌انگیز برویم.”

آرش با شادی از خونه خارج شد و به فرودگاه رفت. او با دیدن هواپیماهای بزرگ و شکوهمند که در حال پراکندن ابرها در آسمان بودند، خوشحال شد و منتظر شد تا نوبت پروازش برسد.

وقتی که هواپیما آماده پرواز شد، آرش با پر شادی و هیجان به داخل هواپیما رفت. او از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن زمین که دور می‌شد، خوشحالی‌اش به اوج رسید. هواپیما از زمین بلند شد و در آسمان آبی پرواز کرد. آرش با هیجان از پنجره به منظره زیبای آسمان و آسمان‌پرست‌های کوچکی که در اوج آسمان پراکنده بودند، لذت می‌برد.

او به دور از زمین پرواز کرد و احساس کرد که خودش هم یک پرنده بزرگ است که در آسمان آبی پرواز می‌کند. آرش با لبخند به مادرش گفت: “مامان، من حالا احساس می‌کنم که یک پرنده بزرگ هستم که در آسمان آبی پرواز می‌کنم!”

مادرش با لبخندی مهربان گفت: “خوبه عزیزم، این روزها پرواز کردن در آسمان آبی برای تو یک تجربه فوق‌العاده است. همیشه به یاد داشته باش که هر چه بخواهی می‌توانی رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی.”

و اینگونه، آرش به همراه هواپیما در آسمان آبی پرواز کرد و احساس کرد که همه چیز ممکن است اگر انگیزه و اراده‌ی کافی داشته باشی. او همیشه به یاد داشت که رویاها و آرزوهایش را دنبال کند و از زیبایی‌

پایان