در یک پارک جادویی پر از رنگ و نور، سرسرهی آبی رنگی وجود داشت که هر روز بچهها را به زیبایی و شادابی جذب میکرد. این سرسرهی پارک، مکانی بود که بچهها به آن زمانهای شادی و ماجراجویی میگذراند.
دختر کوچکی به نام آنا در این پارک زندگی میکرد. آنا عاشق بازیهای شاد و رقص و جشن بود. هر روز صبح زود، با انرژی و شادابی به پارک میآمد و به دنبال دوستانش میگشت تا با هم بازی کنند. آنا دوست داشت که از سرسرهی آبی رنگی سریع بچرخد و احساس آزادی و شادی کند.
یک روز آفتابی، آنا با دوستانش، بنی و لیلا، به پارک آمدند. آنها همه با هم به سرسرهی آبی رنگی رفتند و شروع به بازی کردن کردند. آنا اولین بود که از سرسره پایین زد. او با لبخندی بزرگ و با احساس آزادی، از بالای سرسره پایین زد و با صدای بلند خندید.
بنی و لیلا هم به ترتیب از سرسره پایین زدند و هر کدام با لبخندی در لب به دیگران ملحق شدند. آنها هر دو از حالت هیجانزده بودند و از لحظات خوشی که با هم داشتند لذت میبردند.
پس از بازیهای پر از شادی و رقص، آنها به دنبال میزهای پیکنیک در پارک رفتند و زیر درختان سایهبخش پارک نشستند. آنجا همه با هم صبحانه خوردند و با خاطرات خوبی از بازیهای شاد روزشان را به پایان رساندند.
در پارک جادویی با سرسرهی آبی رنگی، همه کودکان به رنگارنگی و شادی پر از انرژی دست پیدا میکردند، همانند آنا و دوستانش که همیشه با هم بهترین لحظات زندگی خود را به اشتراک میگذاشتند.
پابان