در یک روز آفتابی و زیبا، در خانهای کوچک و دلپذیر، یک سگ کوچک به نام تیکی زندگی میکرد. تیکی یک سگ پر از انرژی بود که همیشه با دمش تکوان میزد و دنبال بازی و ماجراجویی بود. او یک دوست وفادار بود که همیشه به دنبال صاحبش، پسر بچهای به نام لوکا، میرفت.
لوکا یک پسر کوچک و شجاع بود که همیشه با تیکی به همه جا میرفت. آنها با هم در پارک بازیها بازی میکردند، در باغچه پیکنیک میکردند و حتی همراه هم به مدرسه میرفتند. تیکی همیشه با حرکات شاد و پرانرژیش، لوکا را شاد میکرد و به او احساس امنیت میداد.
یک روز، تیکی و لوکا به یک ماجراجویی جدید رفتند. آنها به پارکی جدید رفتند که پر از درختان و گلهای زیبا بود. آنها با هم در زیر درختان چمنزار بازی کردند و از زیبایی طبیعت لذت بردند. تیکی به آرامی پشت سر لوکا پیمود و همیشه حواست به او بود.
در زمستان، وقتی برف میبارید، تیکی همیشه در کنار درب خانه منتظر لوکا بود. او با خوابیدن در کنار شوفاژ، لوکا را گرم نگه میداشت تا وقتی بازگشت، به گرمای خونه برگردد. تیکی واقعاً یک سگ وفادار بود که همیشه به صاحبش اهمیت میداد.
یکبار، وقتی لوکا بیمار بود، تیکی همراه او در بستر بود. او به لوکا شیرینیها میداد و نزدیک او میماند تا احساس بهتری داشته باشد. این نشان میداد که وفاداری تیکی به لوکا چقدر بزرگ بود.
پس از مدتی، لوکا بهبودی یافت و باز به پارک با تیکی رفت. آنها دوباره به بازیها و ماجراجوییهایشان پرداختند، اما این بار با احساسی بیشتر از وفاداری و دوستی که بین آنها بود.
این داستان نشان میدهد که وفاداری و دوستی بین یک سگ و یک بچه میتواند چقدر قوی و ارزشمند باشد، همانند تیکی و لوکا که همیشه با هم بودند و یکدیگر را شاد میکردند.
پابان