Lullabay

در دهکده‌ی کوچک و آرامی، زندگی هموار و خوشایند بود. در یکی از خانه‌های این دهکده، زنی جوان به نام آنا با پسر کوچکش، مارک، زندگی می‌کرد. آنا یک مادر مهربان بود که همیشه به مارک می‌خواند و او را دوست داشت.

شب‌ها، آنا مارک را به بستر می‌برد و برایش لالایی می‌خواند. لالایی‌های آنا مانند یک آواز آرامش‌بخش برای مارک بودند که او را به خواب عمیق و شیرین می‌برد. مارک همیشه با گوشی به داستان‌های زیبا و ماجراجویی که مادرش برایش تعریف می‌کرد، خواب می‌پرداخت.

یکبار، زمانی که مارک خیلی خسته بود و نمی‌توانست به طور طبیعی به خواب بروید، آنا داستانی درباره‌ی یک پرنده‌ی جادویی که به دنبال کشف گنج می‌گشت، برایش تعریف کرد. این داستان از سرزمین‌های دور و دور، شاهزادگان و اژدهاها بود که مارک را به دنیایی جدید و شگفت‌انگیز برده بود.

هر شب، قبل از اینکه مارک به خواب بروید، آنا داستان‌هایی از دنیای جادویی یا ماجراهایی از دوستی حیوانات جنگل را برایش تعریف می‌کرد. این داستان‌ها نه تنها مارک را سرگرم می‌کردند، بلکه به او احساس امنیت و آرامش می‌دادند که با مامانش در کنارش است و همیشه برایش خواهد بود.

در این دهکده، داستان‌های آنا و مارک همیشه به گوش‌های دیگران هم می‌رسید. همسایگان و دوستان آنها همیشه از لالایی‌های آنا برای کودکانشان استقبال می‌کردند و از داستان‌های شیرینی که آنا برای مارک می‌ساخت، لذت می‌بردند.

به همین دلیل، هر شب در دهکده، آرامش و صلح در حالی که آنا به مارک لالایی می‌خواند، حاکم بود. داستان‌هایی که آنا برای مارک به روایت می‌آورد، باعث می‌شد که هر کودکی خوابی آرام و خوابی عمیق داشته باشد و با احساس امنیت و آرامش به خواب بروند.

پابان