soccer

بود یک زمانی در روستایی دوردست، که دخترکی به نام ملیسا بود. او دختر خردسالی بود که همیشه از بازی فوتبال در حیاط مدرسه‌اش لذت می‌برد. حیاط مدرسه او یک جایزه بزرگ بود که هر روز پس از درس خواندن و تمام کردن وظایف مدرسه، بازی‌های شاد و پرانرژی در آنجا آغاز می‌شد.

یک روز خاص، همه دانش‌آموزان به حیاط مدرسه آمدند. آفتاب در آسمان درخشید و هوا بهاری و دلپذیری داشت. ملیسا و دوستانش تصمیم گرفتند که یک بازی فوتبال بزرگ برگزار کنند. آن‌ها تیم‌هایی را تشکیل دادند و به آرامی به حیاط مدرسه رفتند.

ملیسا در تیم آبی بود، و دوستانش در تیم قرمز. این یک مسابقه جذاب بود که همه دانش‌آموزان به آن شاد و پرانرژی حضور داشتند. توپ آنها چندین بار از یک طرف به طرف دیگر حرکت می‌کرد و هر کدام از تیم‌ها سعی می‌کردند تا گل بزنند.

ملیسا به عنوان مهاجم در تیم آبی بازی می‌کرد. او با توپ راهی دروازه حریف شد و با هیجان و شوق زیادی به سمت دروازه حریف حرکت کرد. اما پس از چند تمرین، توپ به تیم قرمز منتقل شد و آنها هم توپ را به سمت دروازه تیم آبی حرکت دادند.

در آخرین دقایق بازی، ملیسا توانست یک گل زیبا به دروازه حریف بزند و تیم آبی برنده بازی شد. همه دانش‌آموزان با هم به شادی و خنده می‌پرداختند و ملیسا احساس خوشحالی و افتخار می‌کرد که به تیمش کمک کرده است.

در پایان روز، همه دانش‌آموزان خسته و خوشحال به خانه‌هایشان برگشتند، اما خاطرات این روز برای همیشه در دلهای آن‌ها ماند. آن روزی که فوتبال در حیاط مدرسه، اوج شادی و دوستی را برای همه به ارمغان آورد. پابان