Breakfast

بود یک روزی در شهر کوچکی، که صبح زود بود و خورشید آرام آرام از پشت کوه بیرون می‌آمد. توی خونه‌ها همه بیدار شده بودن و هوا خنک و نسیمی خوب پر از بوی گل‌های نو بود.

درون یک خانه کوچک، لیلا با دوستانش به یک صبحانه‌ی خوشمزه آماده می‌شدند. لیلا یک دختر بچه‌ی خردسال و شاداب بود، با چشمان پر از حسن طبیعت و خندان. او همیشه در حال ماجراجویی بود و دوست داشت با دوستانش وقت خوبی بگذراند.

دوستان لیلا همه دخترهای خوب و با اخلاق بودند. ماریا با موهای بلند و قهوه‌ای، اماهل با چشمان سبز و خرمایی، و آنا با موهای زرد و پایهای سرگردان. همه آنها در کنار هم جایی که صبحانه‌ی خوشمزه را منتظرشان می‌کشید، نشسته بودند.

مادرها صبحانه‌ی لذیذی برای آنها آماده کرده بودند. میز پر از نان تازه و شیر گرم، مربا و عسل بود. همه اینها بر روی میز چیده شده بود و بوی خوشمزه‌ای در اطراف میز حس می‌شد.

لیلا و دوستانش به شدت گرسنه بودند. آنها به شدت از آن لذت می‌بردند که با هم می‌نشینند و صبحانه بخورند. هر کس با لذت نان تازه و مربا را می‌خورد و شیر گرم را می‌نوشید. حین صبحانه، داستان‌های شیرینی را با هم به اشتراک می‌گذاشتند و به خاطراتشان از روزهای پر از خنده و بازی فکر می‌کردند.

صبحانه برای دوستان لیلا فراتر از یک وعده غذایی بود. این یک زمان بود که آنها به هم نزدیک‌تر می‌شدند، دوستی‌های جدید پیدا می‌کردند و همیشه با هم در کنار هم بودند. هر روز، با یک صبحانه‌ی خوشمزه، دوستی آنها قوی‌تر می‌شد و اوقات خوشی را با هم تجربه می‌کردند.

در پایان صبحانه، آنها با لبخند و خنده، از میز خارج شدند و آماده بودند که به ماجراجویی‌های جدید و هیجان‌انگیزی که در انتظارشان بود، بروند. هر روز با صبحانه‌ی خوشمزه و دوستان، یک روز جدید و شادتر از روز گذشته برای لیلا و دوستانش آغاز می‌شد.

پابان