Plain

روزی روزگاری در دشتی سرسبز و پر از گل و بلبل، یک بچه‌ی پسر به نام آرمان زندگی می‌کرد. آرمان پسری شاد و پرانرژی بود، که همیشه دوست داشت با دوستانش در دشت بازی کند و دویدن کند.

یک روز صبح زود، آرمان و دوستانش، سام و سارا، برای بازی و دویدن به دشت آمدند. دشت پر از گل‌های رنگارنگ و درختان سبز و بلند بود. آسمان آبی و صاف بود و خورشید آرام آرام از پشت کوه بیرون می‌آمد.

آرمان و دوستانش شروع به دویدن کردند. آنها به هم رسیدگی می‌کردند و با لبخند بر لب، در دشت به دنبال ماجراجویی‌های جدید می‌گشتند. آرمان اولین بود که شروع به دویدن می‌کرد، سپس سام و سارا به دنبالش می‌آمدند. آنها هر دو به آرمان نزدیک شدند و سرگرم بازی کردند.

دویدن در دشت سرسبز برای آرمان و دوستانش خیلی لذت‌بخش بود. آنها با هم در دشت دویدند، به هم می‌دویدند و در حالی که می‌دویدند، از زیبایی طبیعت لذت می‌بردند. گلهایی که در کنار راه بودند، به آنها خوشبویی خوشکل می‌دادند و پرندگانی که بالای سرشان پر می‌کردند، آهنگ‌های شادی می‌خواندند.

با گذر زمان، آرمان و دوستانش خسته شدند و نشستند تا استراحت کنند. آنها به همین سادگی، در دشت سرسبز، در کنار هم بودند و لحظات خوشی را با هم به اشتراک می‌گذاشتند. آسمان هنوز هم آبی بود و خورشید آرام آرام به سمت غروب می‌رفت.

بازی و دویدن در دشت سرسبز برای آرمان و دوستانش یک روز خوب و شاد بود. آنها بازی کردند، خندیدند و لحظات خوبی را با هم گذراندند. وقتی که خورشید به غروب نزدیک شد، آنها به خانه‌هایشان بازگشتند، اما هر کدام با خاطره‌ی زیبای دویدن در دشت سرسبز و لذتی که از طبیعت بردند.

و اینجوری، روزی دیگر در دشت سرسبز به پایان رسید، اما آرمان و دوستانش همیشه به خاطر خواهند داشت که چگونه در دشت زیبا و سرسبز دویدند و از لحظات شادی بهره‌مند شدند.

پابان