روزی روزگاری، در شهر کوچکی به نام شادگان، یک گروه کودکان دوستانه وجود داشتند که همیشه با هم بازی میکردند. این دوستان شامل میلو، سارا، آرمین و لیلا بودند. آنها همیشه با هم خلاقیتهای جدیدی پیدا میکردند تا بازی کنند.
یک روز زمستانی سرد، وقتی که برف درخشان شهر را فرا گرفته بود، گروه به دنبال یک بازی جدید میگشتند. میلو، پسرک شجاع با یک طناب بلند به اتاق بازیها آمد و به همه گفت: “بیا، با طناب یک مسابقهی دوستانه برگزار کنیم!”
سارا، دخترک خلاق و هوشمند، با لبخندی گسترده پاسخ داد: “چه ایدهی خوبی، میلو! بیایید ببینیم چه کسی میتواند طناببازی بهتری داشته باشد.”
آرمین، پسرک پرانرژی و پرتلاش، به سرعت پیش رفت و یک نقطهی شروع و پایان برای مسابقه روی زمین کشید. “اینجا نقطهی شروع و انتهاست! هرکس که بتواند بیشترین دفعات روی طناب جهش بزند، برنده میشود.”
لیلا، دخترک حساس و مهربان، به همه گفت: “همه با هم مسابقه میکنیم، اما در نهایت همه برندهایم، چون بازی کردن خودش یک نبرد است!”
با این حرفها، مسابقهی طناببازی شروع شد. میلو اولین کسی بود که به طناب پرید و یک جهش زیبا زد. سارا با تلاش بیشتری به جلو رفت و جهشهای بلندی بر روی طناب زد. آرمین همیشه پرانرژی بود و بارها و بارها روی طناب جهش زد. لیلا نیز با آرامش خود، با هر جهشی که زد، همگان را به وجد آورد.
با گذشت مدتی، همه به شدت پر انرژی بودند و هرکس سعی میکرد تا بهترین نتیجه را بگیرد. آنها از خودشان و دوستانشان لذت میبردند و در همین حال، مهارتهای خود را تقویت میکردند.
پس از مدتی، مسابقه به پایان رسید. همه دوستان به هم مهربانانه لبخند زدند و با هم به اتاق بازیها برگشتند. میلو گفت: “امروز همه ما برنده بودیم، چون با هم بازی کردیم و خوشگذشت.”
سارا افزود: “آره، و اینکه هر کسی بهترین خود را نشان داد.”
آرمین با اشاره به طناببازی گفت: “من بهترین جهشهایم را زدم!”
لیلا به همه نگاه کرد و گفت: “مهم این است که با هم بازی کردیم و با هم شاد بودیم.”
دوستان به همدیگر دست دادند و سرگرم یک بازی دیگر شدند. آنها فهمیدند که مهم نیست که کی برنده میشود، بلکه مهم این است که با دوستانشان بازی کنند و از زمان خوشی برای همدیگر بسازند.
و اینطور به پایان روز زمستانی در شهر شادگان رسید، جایی که دوستان همیشه با هم بودند و همیشه با هم شاد بودند.
پابان