روزی روزگاری، در روستای کوچکی به نام شادابی، پسرکی به نام مهران زندگی میکرد. مهران خیلی دوست داشت با دوچرخهاش در خیابانهای روستا پیچ بزند و هر روز با دوستانش به ماجراجویی میپرداخت.
یک روز، مهران و دوستانش، یعنی نیلوفر، کیان و آرمان، تصمیم گرفتند که با دوچرخههایشان به سفری به جنگل بروند. آنها با هیجان و شادی دوچرخههایشان را آماده کردند و به سوی جنگل حرکت کردند.
مهران، پسرک شجاع و پر انرژی، برای اولین بار به جنگل میرفت. او با اشتیاق به دوستانش گفت: “بازی در جنگل چقدر جالب خواهد بود! من منتظرم تا حیوانات و درختان جنگل را ببینم.”
نیلوفر، دخترک حساس و مهربان، همیشه به دوستانش کمک میکرد و امروز هم با احساس خوبی به آنها گفت: “بیایید با هم خاطرات خوبی بسازیم و از زمان خوشی برای همدیگر لذت ببریم.”
کیان، پسرک خلاق و باهوش، همیشه دوست داشت چیزهای جدید را ببیند و امروز نیز از دیدن جنگل و حیواناتش بسیار خوشحال بود. او به همه گفت: “با دوچرخههایمان میتوانیم همه جا بریم و همه چیز را ببینیم.”
آرمان، پسرک خوشصدا و دوست داشتنی، همیشه به دوستانش لبخند میزد و امروز نیز با لبخندی به همه گفت: “با هم میتوانیم هر کاری را بکنیم و همیشه با هم خوش بگذرد.”
دوستان با دوچرخههایشان به سوی جنگل حرکت کردند و هر کدام از آنها از لحظات بازی در طبیعت لذت میبردند. آنها با احتیاط و با مراقبت از هم همیشه به هم کمک میکردند و از دیدن گیاهان و حیوانات مختلف در جنگل لذت میبردند.
در اوج سفر، آنها به یک چشمهی زیبا رسیدند که آبش بسیار خنک و شیرین بود. دوستان با لذت از آب چشمه نوشیدند و به هم گفتند که چقدر این سفر برایشان خاطرهای خوب بوده است. آنها فهمیدند که با همدیگر بازی کردن و به هم کمک کردن، بهترین راه برای شادی و خوشبختی است.
و اینطور، با داشتن دوچرخههایشان، مهران، نیلوفر، کیان و آرمان همیشه به یاد داشتند که با همدیگر بازی کنند و از زمان خوشی برای همدیگر بسازند، هر جا که هستند و هر وقت که میخواهند.
پابان