Swing

روزی روزگاری، در روستای کوچکی به نام شادابی، یک باغ بزرگ و زیبا وجود داشت که پر از گل‌های رنگارنگ و درختان میوه بود. این باغ مکانی بود که بچه‌ها با هم می‌توانستند بازی کنند و از لحظات خوشی در آنجا لذت ببرند.

یک روز آفتابی، چهار دوست به نام‌های محمد، زهرا، علی و نازنین، تصمیم گرفتند که به باغ بروند و با هم تاب بازی کنند. آنها با لبخندی بر لب، به سوی باغ حرکت کردند.

محمد، پسرک شجاع و پرانرژی، از اینکه به باغ آمده بود خیلی خوشحال بود. او با لبخند به دوستانش گفت: “با هم می‌توانیم توی باغ بازی‌های جالبی بکنیم!”

زهرا، دخترک باهوش و خلاق، همیشه دوست داشت با دوستانش در فضاهای باز بازی کند. او به همه گفت: “بیایید با هم یک بازی جدید اختراع کنیم و لحظات خوشی داشته باشیم.”

علی، پسرک خوش‌فکر و دوست‌داشتنی، همیشه به دوستانش کمک می‌کرد و همیشه با لبخند به همه گفت: “من همیشه دوست دارم که با دوستانم بازی کنم و لحظات خوبی را برای همدیگر بسازیم.”

نازنین، دخترک مهربان و حساس، همیشه به دوستانش کمک می‌کرد و امروز نیز با شادی به آنها گفت: “با هم می‌توانیم هر چیزی را بکنیم و هر لحظه‌ای را خوش بگذرانیم.”

در باغ، آنها با هم تاب بازی کردند و از لحظات خوبی لذت بردند. آنها به هم کمک می‌کردند و با احترام با گل‌ها و درختان باغ رفتار می‌کردند. آنها با هم یک بازی جدید اختراع کردند و از تمامی امکانات باغ بهره بردند.

در اوج بازی، آنها به یک چشمه‌ی زیبا رسیدند که آبش بسیار خنک و شیرین بود. دوستان با لذت از آب چشمه نوشیدند و به هم گفتند که چقدر این بازی در باغ برایشان جذاب و آموزنده بوده است. آنها فهمیدند که با همدیگر بازی کردن و به هم کمک کردن، بهترین راه برای شادی و خوشبختی است.

و اینطور، با داشتن باغ زیبا و مملو از گل‌ها و درختان، محمد، زهرا، علی و نازنین همیشه به یاد داشتند که با همدیگر بازی کنند و از زمان خوشی برای همدیگر بسازند.

پابان