در یک روستای کوچک و زیبا به نام گلستان، مردم با خوشحالی و آرامش زندگی میکردند. این روستا پر از باغهای سرسبز و گلهای رنگارنگ بود. اما مردم گلستان یک راز بزرگ داشتند؛ آنها از غولی مهربان که در کوهستان نزدیک روستا زندگی میکرد، خبر داشتند.
این غول مهربان به نام آرش شناخته میشد. آرش برخلاف سایر غولها، دل بزرگی داشت و همیشه به فکر کمک به مردم بود. او بدن بزرگی داشت، اما قلبش از طلا بود. هرگاه مردم به کمک نیاز داشتند، آرش به آنها یاری میرساند.
یک روز تابستانی، وقتی که خورشید در آسمان میدرخشید، مشکلی بزرگ در روستای گلستان به وجود آمد. آب چشمهای که مردم از آن برای نوشیدن و آبیاری باغهایشان استفاده میکردند، خشک شد. مردم نگران شدند و نمیدانستند چه باید بکنند.
پیرترین و داناترین مرد روستا، حاجی کاظم، به مردم گفت: “باید به آرش غول مهربان بگوییم. او حتماً راه حلی برای این مشکل خواهد داشت.”
مردم روستا تصمیم گرفتند که چند نماینده به کوهستان بروند و از آرش کمک بخواهند. بنابراین، سه نفر از جوانان شجاع روستا، علی، حسن و زهرا، به راه افتادند تا به غار آرش برسند.
آنها بعد از ساعتها پیادهروی به غار بزرگ و زیبای آرش رسیدند. زهرا با صدای بلند گفت: “آرش مهربان! آیا ما میتوانیم با تو صحبت کنیم؟” بعد از چند لحظه، آرش با صدایی ملایم و دوستانه پاسخ داد: “سلام دوستان کوچک! چه شده که به اینجا آمدهاید؟”
علی گفت: “آرش مهربان، آب چشمه روستایمان خشک شده است و ما نمیدانیم چه کنیم. آیا میتوانی به ما کمک کنی؟”
آرش با مهربانی لبخندی زد و گفت: “البته که کمک میکنم. بیایید با هم به چشمه برویم و ببینیم چه مشکلی وجود دارد.”
آرش با گامهای بزرگش به همراه علی، حسن و زهرا به سمت روستا حرکت کرد. وقتی به چشمه رسیدند، آرش نگاهی دقیق به آن انداخت و متوجه شد که سنگ بزرگی جلوی جریان آب را گرفته است. آرش با قدرتش سنگ را جابجا کرد و آب چشمه دوباره جاری شد.
مردم روستا با خوشحالی به دور آرش جمع شدند و از او تشکر کردند. حاجی کاظم گفت: “آرش، تو همیشه به ما کمک کردهای و ما از تو بسیار سپاسگزاریم.”
آرش با لبخند پاسخ داد: “من همیشه خوشحالم که میتوانم به شما کمک کنم. محبت و دوستی شما بهترین پاداش برای من است.”
روزها گذشت و آرش همچنان به کمک مردم گلستان ادامه داد. او همیشه آماده بود تا در هر زمان که نیاز باشد، به یاری مردم بشتابد. مردم روستا نیز با عشق و احترام به آرش مینگریستند و هر سال جشن بزرگی برای او برگزار میکردند.
یک روز پاییزی، وقتی که برگهای درختان به رنگهای زیبا درآمده بودند، روستا با مشکلی جدید مواجه شد. یک شب، بادی شدید و طوفانی بزرگ باعث شد که سقف بسیاری از خانهها آسیب ببیند. مردم نگران شدند و نمیدانستند چگونه خانههایشان را تعمیر کنند.
صبح روز بعد، حاجی کاظم به مردم گفت: “باید دوباره از آرش کمک بخواهیم. او حتماً راهی برای کمک به ما خواهد داشت.”
این بار، علی و زهرا به همراه بچههای کوچک روستا، به سمت غار آرش رفتند. زهرا با صدای بلند گفت: “آرش مهربان! آیا میتوانیم با تو صحبت کنیم؟” آرش بلافاصله پاسخ داد: “سلام دوستان کوچک! چه شده که دوباره به اینجا آمدهاید؟”
علی گفت: “آرش مهربان، طوفانی بزرگ سقف خانههای ما را خراب کرده است. آیا میتوانی به ما کمک کنی؟”
آرش با لبخند پاسخ داد: “البته که کمک میکنم. بیایید به روستا برویم.”
آرش به همراه بچهها به روستا برگشت و با قدرت و مهارتش شروع به تعمیر سقف خانهها کرد. او با سرعت و دقت سقفها را تعمیر کرد و دوباره خانههای مردم را امن و راحت کرد.
مردم روستا بار دیگر از آرش تشکر کردند و حاجی کاظم گفت: “آرش، تو همیشه به ما نشان دادی که مهربانی و دوستی بهترین نعمتها هستند.”
آرش با لبخند پاسخ داد: “من هم از محبت و دوستی شما بهرهمندم. همیشه آمادهام که به شما کمک کنم.”
و اینگونه، آرش غول مهربان همیشه در دلهای مردم گلستان جا داشت و مردم روستا با شادی و آرامش به زندگی خود ادامه دادند. هر سال، جشن بزرگی برای آرش برگزار میکردند و داستانهای مهربانی و کمکهای او را برای نسلهای آینده تعریف میکردند.
پایان.