در سرزمینی دور، جایی که آسمان همیشه پر از ستارههای درخشان بود، یک شب جادویی قرار بود اتفاق بیفتد. همهی ستارهها در آسمان جمع شده بودند و منتظر بودند تا تولد یک ستاره جدید را جشن بگیرند. این ستارهی کوچک هنوز به دنیا نیامده بود، اما همه دربارهی او صحبت میکردند و منتظر بودند تا او را ببینند.
در همان نزدیکی، روی زمین، پسربچهای به نام سروش زندگی میکرد. سروش عاشق تماشای آسمان شب و ستارههای درخشان بود. هر شب، قبل از خواب، به آسمان نگاه میکرد و با ستارهها حرف میزد. او همیشه آرزو داشت که بتواند یکی از ستارههای آسمان باشد و در کنار آنها بدرخشد.
یک شب، وقتی سروش در حال تماشای آسمان بود، ناگهان دید که یک نور درخشان از دوردستها نزدیک میشود. او با تعجب و هیجان به آن نور نگاه کرد. نور نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه بالاخره متوجه شد که این نور درخشان، همان ستارهی جدید است که قرار است به دنیا بیاید.
سروش با خود گفت: «چقدر زیباست! این ستاره حتماً خیلی خاص و مهم است.»
در همان لحظه، ستارههای قدیمیتر به ستارهی جدید خوشآمد گفتند و او را در آسمان جای دادند. ستارهی جدید با نام ستاره به دنیا آمد و به آرامی شروع به درخشش کرد. او هنوز کوچک بود، اما با قلبی پر از نور و امید، میخواست به همه نشان دهد که چه قدر زیبا و درخشان است.
ستاره با صدایی نرم و آرام گفت: «سلام دوستان! من ستاره هستم. خیلی خوشحالم که به جمع شما پیوستهام.»
ستارههای دیگر با لبخند پاسخ دادند: «سلام ستاره! ما هم خیلی خوشحالیم که تو اینجا هستی. بگذار ماجراهای آسمان را به تو نشان دهیم.»
سروش از روی زمین با لبخند به این صحنه نگاه میکرد و آرزو میکرد که بتواند با ستارهها صحبت کند. ناگهان، یک اتفاق عجیب افتاد. یکی از ستارههای بزرگ و قدیمی به نام ماهرخ، نوری از خود فرستاد و سروش را به سمت آسمان دعوت کرد.
سروش با چشمهای بزرگ و متعجب به نور نگاه کرد و احساس کرد که به آسمان بلند میشود. او به آرامی به سمت ستارهها پرواز کرد و وقتی به آنها رسید، ستارهها با خوشحالی او را پذیرفتند.
ماه رخ گفت: «سروش، ما میدانیم که تو عاشق ستارهها هستی. امروز تو را دعوت کردهایم تا به تولد ستاره جدید بپیوندی و از نزدیک ببینی که چقدر زیباست.»
سروش با خوشحالی گفت: «خیلی ممنونم! این بزرگترین آرزوی من بود که به واقعیت پیوست.»
ستارهی جدید با لبخند به سروش نگاه کرد و گفت: «سلام سروش! من ستاره هستم. خوشحالم که تو هم در این جشن تولد شرکت کردی.»
سروش و ستاره با هم دوست شدند و از همان لحظه به بعد، هر شب در آسمان با هم بازی میکردند. ستاره به سروش نشان داد که چگونه میتواند بدرخشد و نورش را به همهی دنیا ببخشد. سروش هم با قلبی پر از عشق و امید به ستاره کمک میکرد تا هر روز درخشانتر شود.
ستارههای دیگر نیز به آنها پیوستند و همه با هم در آسمان شبانه میدرخشیدند و داستانهای زیبا و مهربانی را به هم میگفتند. آنها فهمیدند که با دوستی و محبت، میتوانند دنیا را زیباتر کنند و به همه نشان دهند که نور و امید همیشه در دلهایشان میدرخشد.
و اینگونه بود که سروش و ستاره، با دوستی و محبتشان، شبهای آسمان را پر از نور و شادی کردند. هر شب، وقتی سروش به زمین برمیگشت و به خواب میرفت، میدانست که دوست جدیدش، ستاره، در آسمان بیدار است و به او نور میفرستد.
این داستان نشان میدهد که با داشتن دوستانی مهربان و قلبی پر از نور، میتوانیم دنیا را به جای بهتری تبدیل کنیم. ستاره و سروش همیشه با هم بودند و هرگز فراموش نکردند که چقدر مهم است که نور و محبت را به دیگران ببخشند.
پایان.