در شهری بزرگ و پر از گرد و غبار، زندگی موشها همیشه پر از ماجراجویی بود. این شهر، پر از ساختمانهای بلند و خیابانهای پرترافیک بود که همیشه پر از سر و صدای ماشینها بود.
در یکی از کوچههای این شهر، یک گروه کوچولوی موش زندگی میکردند. این موشها همه با هم دوست بودند و هر روز با هم بازی میکردند. سرگرمی اصلی آنها کشف کردن مکانهای جدید و جالب در شهر بود. برای آنها هیجان اصلی این بود که در کجاهای مختلفی از شهر میتوانند برود.
یکی از موشها به نام میلو بود، که خیلی کنجکاو بود و همیشه اولین شخصی بود که به مکانهای جدید پیشنهاد میداد. میلو همچنین یک خلاقیت بالایی داشت و هر بار که به مکانی جدید میرفت، بازیهای جدیدی برای دوستانش میساخت.
یک روز، میلو و دوستانش تصمیم گرفتند که به پارک شهر بروند. پارک یکی از محبوبترین مکانهای موشها بود؛ زیرا در آنجا میتوانستند بر روی چمنهای سبز بازی کنند و از درختان بلند بالا بپرند.
وقتی موشها به پارک رسیدند، یک جشنواره کوچک برگزار شده بود. در این جشنواره، موشها میتوانستند از غذاهای خوشمزه شهرپردازی شده و بازیهای مختلف شرکت کنند. میلو و دوستانش با هیجان و شادی به میان جشنواره پیوستند و با همه دیگر موشها آشنا شدند.
اما یک موش کوچک به نام لوکا، که تا به حال همراه با دوستانش نبوده بود، از دور نگاه میکرد. لوکا خیلی خجالتی بود و تا به حال به این مکانها نیامده بود. او با اشتیاق نگاه میکرد و آرزو میکرد که به جمع موشهای دیگر بپیوندد.
میلو، که دوست داشت دوستان جدید بیابد، به لوکا نزدیک شد و با لبخند گفت: “سلام! من میلو هستم. تو هم گلهای جشنواره را دوست داری؟”
لوکا خجالتی با لبخند جواب داد: “بله، بسیار! اما من هنوز تنها هستم و کمی نگرانم.”
میلو با لبخند به او گفت: “هیچ نگرانی! ما دوستان خوبی هستیم. با ما بیا و به جمعمون بپیوند.”
لوکا با شادی به جمع موشهای دیگر پیوست و همه با هم شادی کردند. از آن روز به بعد، لوکا همیشه با دوستانش به جشنوارهها و مکانهای جدید شهر میرفت و همیشه شاد و خوشحال بود.
این داستان به ما نشان میدهد که با داشتن دوستانی خوب و با اشتراک گذاشتن لحظات خوب، هر روز میتوانیم زندگی خود را پر از شادی و خوشبختی کنیم. موشهای شهر با هم همیشه دوستان خوبی بودند و هیچ وقت تنها نماندند، همیشه با هم به همدیگر کمک میکردند و همدیگر را شاد میکردند.
پایان.