در شهر کوچکی به نام روزگار، سه کودک شجاع به نامهای علی، سارا و میلاد زندگی میکردند. آنها همیشه به دنبال ماجراجویی و هیجانانگیزی میگشتند و همیشه به دنبال پیدا کردن گنجهای پنهان میبودند.
یک روز، در حین بازی در باغچهای بزرگ، علی یک نقشه قدیمی را در زیر تنه درختی پیدا کرد. نقشهای با علامتهای عجیب و غریب که به نظر میرسید یک مسیر را نشان میداد که به گنجی پنهان در دل جنگل نزدیک شهر میرسد.
علی، سارا و میلاد با هم تصمیم گرفتند که این گنج را پیدا کنند. آنها ابتدا به دنبال علامتهای موجود در نقشه گشتند. آنها به سراغ اولین علامت رفتند که آن در درون یک باغ بزرگ و زیبا بود، پر از گلهای رنگارنگ و میوههای خوشمزه.
بعد از آنها، راهی جنگل تاریک و پر از درختان پرفراز و نشیب شدند. علی که پیشواز راه را میبرد، به سختی توانست نقشه را به خوبی بخواند. آنها با هم دنبال مسیرهای مختلفی که به ظاهر به گنج نزدیک بودند، پیش رفتند.
سه کودک سرانجام به یک دره عمیق و تاریک در جنگل رسیدند. درهای که به نظر میرسید از آن پایین رودخانهای سرد و روان جاری است. آنها به طور همزمان چندین علامت از نقشه را در آنجا پیدا کردند. با همدیگر، آنها به اسرار و رازهای آن دره پی بردند.
با پیگیری مسیرهای مختلف، آنها در نهایت به سنگ بزرگی رسیدند که نشانهای از مکان پنهان گنج بود. علی، سارا و میلاد با همکاری و همدلی، سنگ را جابهجا کردند و وارد غاری تاریک و پر از گنجینههای باارزش شدند. غاری که پر از طلا، جواهرات و اشیاء باستانی بود که صداقت و همبستگی آنها را به یک پارچه تبدیل کردهبود.
با احساس شادی و سرخوشی، سه کودک با گنجی که پیدا کردهبودند به شهر برگشتند. آنها گنجی را با بقیه اشتراک گذاشتند و همه به رفاه و سرزندگی زندگی کردند. این ماجراجویی نشان داد که همبستگی و کار گروهی همواره بهترین راه برای رسیدن به هدفهای مشترک است و دوستی و همکاری، همیشه باعث شادی و موفقیت میشود.
پایان.