روزگاری در روستای کوچک و دلپذیری به نام روزگرد، دخترکی بنام آنیا زندگی میکرد. آنیا دختری کنجکاو و مهربان بود که همیشه به حیوانات روستا کمک میکرد و با آنها صحبت میکرد.
یک روز، آنیا به درخت بزرگی نزدیک رودخانه رفت. او زیر درخت نشست و به صدای آب رودخانه گوش داد. در همین حال، یک خرگوش به نام هاپی به او پیوست و گفت: “سلام آنیا، چه خبر؟”
آنیا لبخند زد و به هاپی پاسخ داد: “سلام هاپی، خوبم. تو چطوری؟”
هاپی گفت: “منم خوبم، اما امروز میخواهم چند تا هویج پیدا کنم ولی نمیدونم کجا برم.”
آنیا با لبخند گفت: “بیا با من، من کمکت میکنم.”
آنها با هم به باغچه هویجهای دوستی رفتند. آنیا به هاپی کمک کرد تا هویجهای لذیذی پیدا کنند و همچنین برای خودشان هم هویجی بچینند.
بعد از آن، آنیا به سمت چشمه آبی در جنگل رفت. آنجا یک خرس به نام براون بود که آرامش جنگل را نگه میداشت. براون به آنیا خوشامد گفت و گفت: “چه خبر آنیا؟”
آنیا با خوشحالی گفت: “سلام براون، من دنبال یک جای خوش برای نشستن و خوردن میگردم.”
براون با لبخند گفت: “میتوانی اینجا بنشینی. یک جای خوب برای استراحت دارم.”
آنیا زیر درختی بزرگ کنار چشمه نشست و با براون صحبت کرد. او داستانهای زیبایی از روستا و حیوانات را با براون به اشتراک گذاشت و براون هم به آنیا داستانهای جذابی از جنگل و زندگی در آنجا گفت.
بعد از مدتی، آنیا به درخت بزرگ در دل روستا رفت. آنجا یک موش کوچک به نام میلو منتظرش بود. میلو با خوشحالی آنیا را به روستا خوشآمد گفت و به او گفت: “من امروز یک مخفیگاه جدید پیدا کردم!”
آنیا با شگفتی گفت: “واقعا؟ نشانم بده!”
میلو آنیا را به مخفیگاهش برد و به او نشان داد که چگونه میتواند از آن استفاده کند.
آنیا با حیوانات روستا و جنگل خیلی خوب دوست شده بود و همیشه به آنها کمک میکرد و با آنها صحبت میکرد. او با شادی و خوشحالی زندگی میکرد و همه حیوانات هم از دوستی و مهربانی او خوشحال بودند.
در روزهای بعدی، آنیا همچنان با حیوانات صحبت میکرد و به آنها کمک میکرد. او همیشه یک دوست خوب برای همه بود و همه با او خیلی خوشحال بودند
پایان.